آذرخش
لغتنامه دهخدا
آذرخش . [ ذَ رَ ] (اِ) برق . صاعقه . آدرخش :
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
|| در بعض فرهنگها سرمای سخت که در آن بیم هلاک بود و نام نهمین روز از ماه آذر.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
|| در بعض فرهنگها سرمای سخت که در آن بیم هلاک بود و نام نهمین روز از ماه آذر.