آتش
لغتنامه دهخدا
آتش . [ ت َ ] (اِ) (از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش ، خورنده ٔ قربانی ؛ از: هوت ، قربانی + آش ، خورنده ) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن . آذر. آدر. ورزم . تش . آدیش . وَداغ . بلک . کاغ . مخ . هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری . و در زبان شعری از آن بقبله ٔ جمشید، قبله ٔ دهقان ، قبله ٔ زردشت ، قبله ٔ مجوس ، بستر سمندر، تخته ٔ زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده .
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم .
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک .
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان .
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست .
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب .
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی .
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب .
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
که آتش کار بادافره نمای است .
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحة برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است .
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است :
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست .
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش .
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش .
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش .
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته . اخگر. جذوه . سکار. بجال . جمره . قبس . || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران . || مجازاً، جهنم . دوزخ :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش .
|| تندی . تیزی :
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش :
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم .
|| غم . اندوه سخت :
دلش [ ضحاک ] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است .
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش .
|| شراب :
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست .
|| بلا و مصیبت :
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک .
|| حرارت . عشق سوزان :
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم .
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی ) آتش کسی زدن ؛ تسکین غضب او کردن : من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه ... و آبی بروی آتش زدم . (تاریخ بیهقی ).
- آتش از آب (دریای آب ) برآمدن ، یا آتش از آب افروختن ؛ کاری عظیم سخت پیش آمدن :
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب ...
از ایران نهنگی [ رستم ] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ .
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب .
- آتش از آب ندانستن ؛ عظیم متهور و بی باک بودن :
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب .
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن ) ؛ ویران کردن آن جای :
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش .
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم .
- آتش از خیار برآمدن یا جستن ؛ امری ممتنع و محال صورت بستن :
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست .
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته .
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون )، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن ؛ خود باعث زیان و رنج خویش گشتن :
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
- آتش بی زبانه ؛ بکنایه ، لعل . یاقوت .
- || شراب :
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم .
- آتش کارزار برانگیختن ؛ پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن :
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
- مثل آبی که روی آتش ریزند ؛ دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده .
- مثل آتش ؛ سخت بشتاب :
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
بسیار گرم . نیک سرخ .
- مثل آتش خواه ؛ آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد :
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری ، چو آتش خواهی .
- مثل آتش سرخ ؛ بثره یا دملی سخت باحرارت . تنی از سوزش تب سرخ شده . طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه ؛ سخت ناسازوار.
- امثال :
آب و آتش بهم نیاید راست ؛ دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند ؛ یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است .
آتش از باد تیزتر گردد ؛ ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید ؛دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)؛ توقع و انتظاری نه بجای خویش است :
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب .
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش .
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت . (گلستان )؛ دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد ؛ نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به ؛ آتش در زمستان سخت مطلوب است .
آتش بگرمی عرق انفعال نیست ؛ شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند ؛ مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است ؛ آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست :
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری .
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک ؛ کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند ؛ آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک .
آتش رابه آتش نتوان کشت ؛ عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت .
آتش را به آتش ننشانند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت .
آتش را به روغن نتوان نشاند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت .
اگر آتش شود خود را سوزد ؛ حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد :
آتش سوزان بود حیات سمندر.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
آتش کند پدید که عود است یا حطب .
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان .
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر .
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک .
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز .
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک .
در آتش بودن به از بیرون آتش است ؛ شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است .
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد . (از قرةالعیون )؛ گفتار محض را اثری نیست .
گویی مویش را آتش زدند ؛ با عدم آگاهی درست به وقت رسید.
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده .
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم .
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک .
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان .
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست .
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب .
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی .
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب .
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
که آتش کار بادافره نمای است .
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحة برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است .
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است :
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست .
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش .
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش .
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش .
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته . اخگر. جذوه . سکار. بجال . جمره . قبس . || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران . || مجازاً، جهنم . دوزخ :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش .
|| تندی . تیزی :
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش :
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم .
|| غم . اندوه سخت :
دلش [ ضحاک ] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است .
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش .
|| شراب :
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست .
|| بلا و مصیبت :
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک .
|| حرارت . عشق سوزان :
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم .
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی ) آتش کسی زدن ؛ تسکین غضب او کردن : من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه ... و آبی بروی آتش زدم . (تاریخ بیهقی ).
- آتش از آب (دریای آب ) برآمدن ، یا آتش از آب افروختن ؛ کاری عظیم سخت پیش آمدن :
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب ...
از ایران نهنگی [ رستم ] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ .
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب .
- آتش از آب ندانستن ؛ عظیم متهور و بی باک بودن :
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب .
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن ) ؛ ویران کردن آن جای :
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش .
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم .
- آتش از خیار برآمدن یا جستن ؛ امری ممتنع و محال صورت بستن :
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست .
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته .
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون )، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن ؛ خود باعث زیان و رنج خویش گشتن :
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
- آتش بی زبانه ؛ بکنایه ، لعل . یاقوت .
- || شراب :
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم .
- آتش کارزار برانگیختن ؛ پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن :
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
- مثل آبی که روی آتش ریزند ؛ دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده .
- مثل آتش ؛ سخت بشتاب :
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
بسیار گرم . نیک سرخ .
- مثل آتش خواه ؛ آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد :
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری ، چو آتش خواهی .
- مثل آتش سرخ ؛ بثره یا دملی سخت باحرارت . تنی از سوزش تب سرخ شده . طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه ؛ سخت ناسازوار.
- امثال :
آب و آتش بهم نیاید راست ؛ دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند ؛ یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است .
آتش از باد تیزتر گردد ؛ ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید ؛دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)؛ توقع و انتظاری نه بجای خویش است :
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب .
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش .
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت . (گلستان )؛ دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد ؛ نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به ؛ آتش در زمستان سخت مطلوب است .
آتش بگرمی عرق انفعال نیست ؛ شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند ؛ مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است ؛ آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست :
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری .
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک ؛ کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند ؛ آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک .
آتش رابه آتش نتوان کشت ؛ عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت .
آتش را به آتش ننشانند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت .
آتش را به روغن نتوان نشاند ؛ آتش را به آتش نتوان کشت .
اگر آتش شود خود را سوزد ؛ حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد :
آتش سوزان بود حیات سمندر.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
آتش کند پدید که عود است یا حطب .
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان .
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر .
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک .
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز .
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک .
در آتش بودن به از بیرون آتش است ؛ شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است .
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد . (از قرةالعیون )؛ گفتار محض را اثری نیست .
گویی مویش را آتش زدند ؛ با عدم آگاهی درست به وقت رسید.