آبشخور
لغتنامه دهخدا
آبشخور. [ ب ِ خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت . ورد. مورد. مشرب . منهل . شریعه . مشرع . عَطَن . معطن . مشربه . شرعه . حوض . آبخور. سرچشمه . آبشخوار : الملحاح ؛ آن شتر که از آبشخور (عطن . معطن ) واتَر نیاید. (السامی فی الاسامی ).
جهان دار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ .
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ .
چرا گاه این گاو بدتر نبود
هم آبشخورش نیز کمتر نبود
بپستان چنان خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی .
گیا نیست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای .
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش .
|| منزل . مقام . موطن :
ببهرام داد آن زمان دخترش
بدان تا بچین باشد آبشخورش .
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجابد آرام و آبشخورت .
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم .
دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش
رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش .
|| نصیب . قسمت . روزی :
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم .
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
ز جای دگر جویم آبشخورم .
ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما.
جهان دار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ .
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ .
چرا گاه این گاو بدتر نبود
هم آبشخورش نیز کمتر نبود
بپستان چنان خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی .
گیا نیست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای .
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش .
|| منزل . مقام . موطن :
ببهرام داد آن زمان دخترش
بدان تا بچین باشد آبشخورش .
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجابد آرام و آبشخورت .
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم .
دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش
رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش .
|| نصیب . قسمت . روزی :
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم .
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
ز جای دگر جویم آبشخورم .
ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما.