آبدار
لغتنامه دهخدا
آبدار. (نف مرکب ) شربت دار. ساقی . ایاغچی . و در این زمان خادمی که بکار تهیه ٔ چای و قهوه و غلیان است :
بیوسف چنین گفت پس آبدار
که ای مایه ٔ علم و گنج وقار.
ز یوسف پذیرفت پس آبدار
که گر بازخواند مرا شهریار...
بپرسید از او پیشتر آبدار
که ای چون خرد پاک و پرهیزکار.
همی بود غمگین دل شهریار
قضا را فراز آمد آن آبدار.
یکی بود خواندار شاه جهان
ملک برخرسطوس روشن روان
یکی داشتی کار بیت الشراب
شراب او برِ شاه بردی و آب
قضای خداوند را آبدار
شبی دید در خواب خوش آشکار...
|| میوه ٔ پراز شیره ٔ نباتی . طری . شاداب . پرآب . رطب . ریّان :
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک .
بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لاله ٔ آبدار و رنگین .
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه ی ْ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها.
و مجازاً، شعر آبدار؛ فصیح و روان . || و سخنی یا دشنامی آبدار؛ سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار. || تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار. حدید. حاد :
چو با او ندید ایچ جای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورده بار.
بیک زخم دو دو بیفکند خوار
بیک تن بدان آهن آبدار.
بجست از در کاخش اسفندیار
بدست اندرون خنجر آبدار.
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد.
پادشاه کامران آن باشد که ... بضربت شمشیر آبدار خاک از زاد و بود دشمن برآرد. (کلیله و دمنه ).
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد.
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟
|| صاحب جاه وجلال :
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش آبدار خواهد کرد.
- بوسه ٔ آبدار ؛ بوسه ای از روی شوق و گرمی .
- دندانی آبدار ؛ سخت سپید و رخشان .
- گوهر آبدار ؛ متلألی و گوهردار:
سخن بهتر از گوهر آبدار
چو بر جایگه بر برندش بکار.
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم .
|| (اِ مرکب ) گیاهی مانندلیف خرما. (برهان ).
بیوسف چنین گفت پس آبدار
که ای مایه ٔ علم و گنج وقار.
ز یوسف پذیرفت پس آبدار
که گر بازخواند مرا شهریار...
بپرسید از او پیشتر آبدار
که ای چون خرد پاک و پرهیزکار.
همی بود غمگین دل شهریار
قضا را فراز آمد آن آبدار.
یکی بود خواندار شاه جهان
ملک برخرسطوس روشن روان
یکی داشتی کار بیت الشراب
شراب او برِ شاه بردی و آب
قضای خداوند را آبدار
شبی دید در خواب خوش آشکار...
|| میوه ٔ پراز شیره ٔ نباتی . طری . شاداب . پرآب . رطب . ریّان :
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک .
بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لاله ٔ آبدار و رنگین .
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه ی ْ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها.
و مجازاً، شعر آبدار؛ فصیح و روان . || و سخنی یا دشنامی آبدار؛ سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار. || تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار. حدید. حاد :
چو با او ندید ایچ جای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورده بار.
بیک زخم دو دو بیفکند خوار
بیک تن بدان آهن آبدار.
بجست از در کاخش اسفندیار
بدست اندرون خنجر آبدار.
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد.
پادشاه کامران آن باشد که ... بضربت شمشیر آبدار خاک از زاد و بود دشمن برآرد. (کلیله و دمنه ).
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد.
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟
|| صاحب جاه وجلال :
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش آبدار خواهد کرد.
- بوسه ٔ آبدار ؛ بوسه ای از روی شوق و گرمی .
- دندانی آبدار ؛ سخت سپید و رخشان .
- گوهر آبدار ؛ متلألی و گوهردار:
سخن بهتر از گوهر آبدار
چو بر جایگه بر برندش بکار.
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم .
|| (اِ مرکب ) گیاهی مانندلیف خرما. (برهان ).