آبخورد
لغتنامه دهخدا
آبخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) مخفف آب خوردن :
درخت ارچه سبزش کند آبخورد
شود نیز زافزونی آب زرد.
|| (اِ مرکب ) قسمت . نصیب :
جان شد این جا چه خاک بیزد تن
کابخوردش از این جهان برخاست .
|| منهل و مشرب ، و مجازاً به معنی مقام و منزل و جایگاه :
لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا در این خاک است ما را آبخورد.
شه عالم آهنج گیتی نورد
در آن خاک یک ماه کرد آبخورد.
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرَم ؟
درخت ارچه سبزش کند آبخورد
شود نیز زافزونی آب زرد.
|| (اِ مرکب ) قسمت . نصیب :
جان شد این جا چه خاک بیزد تن
کابخوردش از این جهان برخاست .
|| منهل و مشرب ، و مجازاً به معنی مقام و منزل و جایگاه :
لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا در این خاک است ما را آبخورد.
شه عالم آهنج گیتی نورد
در آن خاک یک ماه کرد آبخورد.
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرَم ؟