آباد کردن
لغتنامه دهخدا
آباد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عمارت . عمران :
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت .
وز آن پس جهان یکسرآباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد.
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی بنیکی از او یاد کرد.
از آن رفته نام آوران یادکرد
بداد و دهش گیتی آباد کرد.
صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
زآن به نبود که خاطری شاد کنی .
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت .
وز آن پس جهان یکسرآباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد.
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی بنیکی از او یاد کرد.
از آن رفته نام آوران یادکرد
بداد و دهش گیتی آباد کرد.
صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
زآن به نبود که خاطری شاد کنی .