آباد
لغتنامه دهخدا
آباد. (ص ) (از پهلوی آپاتان ، شاید مرکب از آو + پاته ) عامر. عامره . معمور. معموره . مزروع . آبادان . مسکون . مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب :
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
ندیدند یک مرز آباد و بوم .
یکایک همه نام وکین توختیم
همه شهر آباد را سوختیم .
مرا پادشاهی ّ آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست .
زمینی که آباد هرگز نبود
بر او بر ندیدند کشت و درود.
به گودرز فرمود پس شهریار
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نَیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست .
به آباد و ویرانه جایی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند.
هر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود وویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامد برنج .
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
تو دانی که من جان فرزند خویش
برو بوم آباد وپیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
تو ازبهرت آن کو شُد آباد داشت
بدیگر کس آباد باید گذاشت .
|| تندرست . سالم . بی گزند :
ترا ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران بتو شاد باد.
تن شاه محمود آباد باد
سرش سبز بادا دلش شاد باد.
اگر کشور آباد داری بداد
بمانی تو آباد و از داد شاد.
بدیشان چنین گفت کآباد باد
شما را تن و دل پر از دادباد.
نه کیخسرو آباد ماند نه تخت
بایران نه بوم و نه شاخ درخت .
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت .
مرا گفت بگیر این و بزی خرّم و دلشاد
اگر تَنْت خرابست بدین آب کن آباد.
جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزا
تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه .
خانه آباد و خانه آبادان ؛ دعا و آفرینی است .
|| مرفّه . بساز. بسامان . منظم . مرتب . آراسته . منتسق . توانگر. پُرمایه . تمام سلاح . روا. مجری . برونق :
سوی هفت خوان رو بتوران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد.
چو آمَدْش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را در گشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز گشواد را.
همه دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست .
همیدون سپهدار او شادباد
دلش روشن و گنجش آباد باد.
بدو [ بدبیر ] باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه .
جهان را چو آباد داری بداد
بود گنجت آباد و بخت از تو شاد.
ازاین گنج آباد و این خواسته
وزین تازی اسبان آراسته .
بهر کار با هر کسی داد کرد
سپه را درم داد و آباد کرد.
ز چیزی که دید اندر آن رزمگاه
ببخشید پاک آن همه بر سپاه
وزآنجایگه رفت ببْهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ .
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده ٔ خویش پرباد کرد.
سپه را همه زال آباد کرد
دل سرفرازان بدان شادکرد.
گزیده پس اندرْش فرهاد بود
کز او لشکر خسرو آباد بود.
ای بتو آباد عدل عمّر خطاب
وی بتو برپای عِلم حیدر کرار.
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای مرا از فروش و اوانی .
آنجا سپاهی جمع کرد از زمین داور و بسلاح آباد کردشان و بفرستاد. (تاریخ سیستان ). || خوش و خوب :
سوی هفت خوان رو بتوران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد .
اکنون بیا شاد آمدی خندان و آباد آمدی
چون سرو آزاد آمدی میگو بزیر لب صلا.
|| آباد شدن ؛ سیر شدن : بچه ها با آن کاسه آش آباد شدند. || آهل . مأهول . بسیارمردم :
وز آنجایگه لشکر اندرکشید [ رستم ]
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود و از مردم آباد بود.
|| مدر و حضر، مقابل وبر و بدو :
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یاد.
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای .
و آباد، در آخر اسامی قری و قصبات و شهرها آید در ایران و عراق عرب و هندوستان و افغانستان و ترکستان و آسیای صغیر فال نیک را، یا بیان بانی را و در این حال معنی آبادکرده وآبادشده و معموره دهد، چون : اﷲآباد، خرس آباد، خرّم آباد، شاه آباد، شاه جهان آباد، عشرت آباد، عشق آباد، ماه آباد. گاهی بمجاز و استعاره غم آباد و محنت آباد و خراب آباد گویند و از آن ، این جهان را خواهند :
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم .
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است .
و ناکجاآباد؛ صُقْع واجب . (سهروردی ).
|| (اِ) آفرین . احسنت . مرحبا. زه . ویران مباد. شاد باش . خرّم باش . دیر زی :
آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم حوذ زده سیم سماعیل .
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت آباد مان .
قول تو چو بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش .
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آبادبر آن شهرکه دارد چو تو داور.
آباد بر آن باره ٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل .
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد.
آباد بر آنکه جای عشرت
در حضرت پادشاه دارد.
که آباد بر چون تو شاه دلیر.
در جلوه ٔ آن عروس دلشاد
آباد بر آنکه گوید آباد.
دل من جای خرابست و در او گنج غمت
باد آباد بر این گنج و بر این ویرانی .
روز از پی شادی شرابست
آباد بر آنکه او خرابست .
|| (اِخ ) خانه ٔ کعبه :
فرستاد پس کردگار از بهشت
بدست سروش خجسته سرشت
ز یاقوت یک پاره ٔ لعل فام
درخشان بدان خان آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگه خاطرآرای کرد.
|| نام اوّلین پیغمبر از پیغمبران عجم . (برهان قاطع).
ز توران زمین تا بسقلاب و روم
ندیدند یک مرز آباد و بوم .
یکایک همه نام وکین توختیم
همه شهر آباد را سوختیم .
مرا پادشاهی ّ آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست .
زمینی که آباد هرگز نبود
بر او بر ندیدند کشت و درود.
به گودرز فرمود پس شهریار
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نَیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست .
به آباد و ویرانه جایی نماند
که منشور تیغ مرا برنخواند.
هر آن بوم و بر کان نه آباد بود
تبه بود وویران ز بیداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نیامد برنج .
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
تو دانی که من جان فرزند خویش
برو بوم آباد وپیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
تو ازبهرت آن کو شُد آباد داشت
بدیگر کس آباد باید گذاشت .
|| تندرست . سالم . بی گزند :
ترا ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران بتو شاد باد.
تن شاه محمود آباد باد
سرش سبز بادا دلش شاد باد.
اگر کشور آباد داری بداد
بمانی تو آباد و از داد شاد.
بدیشان چنین گفت کآباد باد
شما را تن و دل پر از دادباد.
نه کیخسرو آباد ماند نه تخت
بایران نه بوم و نه شاخ درخت .
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروز بخت .
مرا گفت بگیر این و بزی خرّم و دلشاد
اگر تَنْت خرابست بدین آب کن آباد.
جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزا
تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه .
خانه آباد و خانه آبادان ؛ دعا و آفرینی است .
|| مرفّه . بساز. بسامان . منظم . مرتب . آراسته . منتسق . توانگر. پُرمایه . تمام سلاح . روا. مجری . برونق :
سوی هفت خوان رو بتوران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد.
چو آمَدْش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را در گشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز گشواد را.
همه دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست .
همیدون سپهدار او شادباد
دلش روشن و گنجش آباد باد.
بدو [ بدبیر ] باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه .
جهان را چو آباد داری بداد
بود گنجت آباد و بخت از تو شاد.
ازاین گنج آباد و این خواسته
وزین تازی اسبان آراسته .
بهر کار با هر کسی داد کرد
سپه را درم داد و آباد کرد.
ز چیزی که دید اندر آن رزمگاه
ببخشید پاک آن همه بر سپاه
وزآنجایگه رفت ببْهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ .
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده ٔ خویش پرباد کرد.
سپه را همه زال آباد کرد
دل سرفرازان بدان شادکرد.
گزیده پس اندرْش فرهاد بود
کز او لشکر خسرو آباد بود.
ای بتو آباد عدل عمّر خطاب
وی بتو برپای عِلم حیدر کرار.
مرا شاد کردی و آباد کردی
سرای مرا از فروش و اوانی .
آنجا سپاهی جمع کرد از زمین داور و بسلاح آباد کردشان و بفرستاد. (تاریخ سیستان ). || خوش و خوب :
سوی هفت خوان رو بتوران نهاد
همی رفت با لشکر آباد و شاد .
اکنون بیا شاد آمدی خندان و آباد آمدی
چون سرو آزاد آمدی میگو بزیر لب صلا.
|| آباد شدن ؛ سیر شدن : بچه ها با آن کاسه آش آباد شدند. || آهل . مأهول . بسیارمردم :
وز آنجایگه لشکر اندرکشید [ رستم ]
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود و از مردم آباد بود.
|| مدر و حضر، مقابل وبر و بدو :
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یاد.
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای .
و آباد، در آخر اسامی قری و قصبات و شهرها آید در ایران و عراق عرب و هندوستان و افغانستان و ترکستان و آسیای صغیر فال نیک را، یا بیان بانی را و در این حال معنی آبادکرده وآبادشده و معموره دهد، چون : اﷲآباد، خرس آباد، خرّم آباد، شاه آباد، شاه جهان آباد، عشرت آباد، عشق آباد، ماه آباد. گاهی بمجاز و استعاره غم آباد و محنت آباد و خراب آباد گویند و از آن ، این جهان را خواهند :
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم .
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است .
و ناکجاآباد؛ صُقْع واجب . (سهروردی ).
|| (اِ) آفرین . احسنت . مرحبا. زه . ویران مباد. شاد باش . خرّم باش . دیر زی :
آباد بر آن سی ودو دندانک سیمین
چون بر درم حوذ زده سیم سماعیل .
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
دل شاه شد زان سخن شادمان
سراینده را گفت آباد مان .
قول تو چو بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش .
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آبادبر آن شهرکه دارد چو تو داور.
آباد بر آن باره ٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل .
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد.
آباد بر آنکه جای عشرت
در حضرت پادشاه دارد.
که آباد بر چون تو شاه دلیر.
در جلوه ٔ آن عروس دلشاد
آباد بر آنکه گوید آباد.
دل من جای خرابست و در او گنج غمت
باد آباد بر این گنج و بر این ویرانی .
روز از پی شادی شرابست
آباد بر آنکه او خرابست .
|| (اِخ ) خانه ٔ کعبه :
فرستاد پس کردگار از بهشت
بدست سروش خجسته سرشت
ز یاقوت یک پاره ٔ لعل فام
درخشان بدان خان آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگه خاطرآرای کرد.
|| نام اوّلین پیغمبر از پیغمبران عجم . (برهان قاطع).