آب
لغتنامه دهخدا
آب . (اِ) (اوستائی آپ ap، سانسکریت آپ َ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap) مایعی شفاف بی مَزه و بوی که حیوان از آن آشامد و نبات بدان تازگی و تری گیرد. و آن یکی از چهار عنصر قدماست و به عربی آن را ماء و بلال خوانند. و ابوحیّان و ابوالحیوة و ابوالعباب و ابوالغیاث و ابومدرک از کنیتهای آن است و در بعض لهجه های فارسی آف ، آو، و اَو گویند . حصبه ، وبا، نوبه ، ذوسنطاریا و بسیاری از بیماریهای وافِده و نیز بقاعی از آب ناپاک و آلوده زاید. || دریا. بحر. مقابل خشکی و برّ. || دریاچه . بحیره :
بیاورد لشکر بدریای چین
بر او تنگ شد پهن روی زمین
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب .
بمادر چنین گفت کافراسیاب
فرستاد و خوانَد مرا نزد آب [ دریای چین ].
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب .
که بازارگانان ایران بدند
به آب و بخشکی دلیران بدند.
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب .
مراپیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب .
- آبهای اسلامبول ؛ دریاهای ساحلی آن .
|| رود. نهر. جوی . چشمه : واندر وی [ اندر دریاچه ٔ بتمان ] آبها درافتد از بتمان میانه . (حدودالعالم ). و چون از آنجا [ از سول ] بهندوستان بروی تا بحسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن . (حدودالعالم ).
رسیدند بر آب گل زرّیون
شهنشاه را گیو بد رهنمون .
بد آن آب را نام گل زرّیون
بدی در بهاران چو دریای خون .
ز جنگش بپستی بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاش جوی
چو از آب وز لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد.
دو [ شهر ] در بوم بغداد و آب فرات
پر از چشمه و چارپای ونبات .
ملک بر پسران قسمت کرد، ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد. (نوروزنامه ).
عاقل بکنار آب تا ره می جست
دیوانه ٔ پابرهنه از آب گذشت .
- آب زمزم ؛ چشمه ٔ زمزم .
- آب علا ؛ چشمه ٔ علا بدماوند.
- آب گرم ؛ هر چشمه که آبش بطبع گرم بود.
|| (اِخ ) جیحون :
خوش نخسبند همی از فزعش زآن سوی آب
نه قدرخان نه طغان خان نه خطاخان نه تکین .
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که مگر پل بر آن تواند بست
همی نشسته در آن کار بسته جان و توان
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران .
و اسفندیار سدی کرد برابر ترکان از پس بیست فرسنگی سمرقند و در آب سلسله ای عظیم آهنین ساخت تا گذار ترکان نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص ).
سواد نظم مرا گر بود بر آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق .
|| سیحون :
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون .
|| رود گنگ :
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ .
با آنکه فرهنگ نویسان به آب معنی جیحون و سیحون و گنگ و امثال آن داده اند لیکن حق آن است که مجاورین هر رود و دریایی از آب همان معنی اصلی او را اراده می کرده اند نه آنکه آب نام آن رودها و دریاها باشد. || (اِ) بول . گمیز. شاش . و آب در آب تاختن و آب ریختن و آب افکندن و آب انداز از این قبیل است :
گراین اسب سرگین و آب افکند
و گر خشت این خانه را بشکند
بشبگیر سرگینْش بیرون بری ...
|| قاروره . تفسره . دلیل . بیسیار : خواجه اسماعیل قاروره نگرید، گفت این آب فلان است و فواقش پدید آمده . (چهارمقاله ). || اشک . دمعه . سرشک :
ز سوک سیاوش پر از آب روی
برخ بر نهاده ز دیده دو جوی .
بر آنسان به نزدیک افراسیاب
ببردند رخ زرد و دیده پرآب .
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی .
گشادند از دیدگان هر دو آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب .
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
همی رفت سوی سیاووش گرد
بماه سفندارمذروز ارد
چو آمد بدین شارسان پدر
دو رخسار پرآب و خسته جگر...
وز آن پس فروریخت بر چهره آب
بسی یاد کرد از رد افراسیاب .
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب .
ز درد برادر پر از آب روی
گزین کرد نیک اختری چرب گوی .
بترسید کو را بد آمد بروی
دلش گشت پرخون و پرآب روی .
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی .
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پرآب .
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی .
همه زار و گریان و پرآب روی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی .
همه سوگوار و پر از آب روی
سوی راه ایران نهادند روی .
نگون شدسر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب .
چو زآن گونه دیدند گفتار اوی
برفتند گریان و پرآب روی .
نگه کرد پیران بر آن فر و چهر
رخش گشت پرآب و دل پر ز مهر.
ز تاب ماند جانم به آذرِ برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون .
موسی را آب در چشم آمد. (مجمل التواریخ ).
و آب دیده و آب چشم و آب مژه و آب گرم نیز به معنی سرشک است . و آب بچشم و در چشم گردانیدن وآب بچشم و بدیده آوردن ، گریستن و گریه آغازیدن باشد. || خلط که از بینی ترشح کند. مخاط. خلم . || بصاق . رضاب . خیو. خیم . و نیز لیزآبه ٔ دهان گاو و جز آن :
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن .
|| خوی . عرق :
پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا فرجه های دیبا.
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم شد پر ز آب .
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
ز رنج و ز تابیدن آفتاب .
فرستاده آمد رخی پر ز شرم
ز شرم فریدون پر از آب گرم .
|| (اصطلاح کحالی ) رطوبت غریبه که زیرثقبه ٔ عنبیه میان رطوبت بیضیه و صفاق قرنی پیدا آید. و فعل آن آب آوردن چشم باشد :
هر چشم که از خاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
|| (اصطلاح طب ) رطوبتی که در شکم یا زیر پوست مستسقی گرد آید. || (اصطلاح بیطاری ) رطوبتی که در پی و زانوی ستور جمع شود. (السامی فی الاسامی ). || نطفه . (السامی فی الاسامی ). منی . آب پشت :
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک .
که بهرام فرزند او همچو اوست
ز آب پدر یافت او مغز و پوست .
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک .
آب کارت مبر که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر.
|| عصاره و شیره که از بعض میوه ها و گیاهان گیرند، خواه به کوفتن چون آب گشنیز و کاسنی و قصیل و خواه به فشردن ، چون آب غوره و آب انار و آب هندوانه :
ویحک ای برقعی ای تلختر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ.
وآب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه ). دفع مضرت شراب مویزی با سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار... کنند. (نوروزنامه ). || آب که از جوشانیدن چیزی در آب حاصل کنند، چون آبگوشت ، نخوداب ، آبچلو. || آب که از تخمیر چیزی بدست کنند، چون آب جو، و آب انگور بمعنی شراب . || نرمی و پختگی که در میوه به آغاز رسیدن پیدا آید، و فعل آن آب افتادن باشد. || زیبق . جیوه . سیماب . || مستراح . مبرز: سر آب رفتن ، دست به آب رسانیدن ؛ یعنی به آبخانه شدن . || عطر و عَرَقهای نباتی : و از وی [ از پارس ] آب گل و آب بنفشه و آب طلع خیزد. (حدودالعالم ). || شرم و حیا :
بر روی بیخرد نبود شرم و آب
آن کس که باک نیستش از سرزنش .
و به این معنی شرم آب و آب شرم نیز گویند :
مباد اندرآن دیده در آب شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم .
شاب نه ای چونکه به شویی همی
شرم کن از روی مَشو شرم آب .
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد.
|| طراوت و تازگی و لطافت :
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب .
و امیر فرمود که قصاص باید کرد. مهتر سرای گفت زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد اینچنین رویی زیر خاک کردن . امیر گفت او را هزار چوب بزنند و خصی کرد. اگر بمیرد قصاص کرده باشند، اگربزیَد بگویم تا چه کار را شاید. بزیست و به آب خود بازآمد، و در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر. (تاریخ بیهقی ).
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشگین چنبر.
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مر آن جای را که گشت خراب .
جانا خوش است تحفه ٔ باغ بتان ولیک
نوباوه ٔ جمال ترا آب دیگر است .
نماند قوت آذر ز صولت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان .
پیش رخسار عرقناک تو مه را تاب نیست
چشمه ٔ خورشید را گر تاب هست این آب نیست .
ز تازگی نوزیده نسیم صبح بر او
فرو همی چکد از آتش عذارش آب .
|| روش . طرز. وتیره . گونه . نوع :
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون .
ز غزنی تا لب دریا در این باب
همه اسلام بینی بر یکی آب .
بسی گشتم در این گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب .
نیکوان راندند سوی گلشن و آب روان
هر بتی در هر چمن بر آب دیگر میرود.
باز ابر تیره از هر سوی سر برمیکند
سبزه را در هر چمن بر آب دیگر می کند.
|| رونق و رواج :
ای همه کار تو برونق و آب
وی همه رای تو درست و صواب .
|| درخشندگی و صفا و تلألؤ گوهرها، یعنی فلزات و احجار کریمه :
چون زورق افلاک پر از در ثمین کرد
آب گهر مدح تو این بحر روان را.
|| رونق و روشنی دندان . (السامی فی الاسامی ). || مینای دندان :
زینهار از دهان خندانش
وآتش لعل و آب دندانش .
|| جلا و صقال . || درجه ٔ الماس درخوبی و ارز: الماس آب اول . || باده . شراب . و در عبارت ذیل آب ظاهراً کنایه از شراب است : و طرفه آنکه من بنده که چون آهوی دام دریده و مرغ قفس شکسته آمده بودم و در تحذیر [ از باده پیمائی بعلت نزدیکی دشمن ] آنهمه مبالغت مینمودم چون همه ٔ ابلهان ، الحاقاً للفرد بالاعم ّ، در شهر کوران دست بدیده ٔباز نهادم و مصلحت کلی فرا آب داد. عُقاب عِقاب در شتاب و مجلس اعلی در شراب . (نفثةالمصدور زیدری ). || جاه . منزلت . مقام . عز. شرف . قدر. قیمت . خطر. اعتبار. آبروی . فر. شکوه . حیثیت . مرتبت . رتبت و محل :
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
بگویش بر آن رو که باشد صواب
که پیش شه هند بفزایی آب .
بیامد بگفتش بافراسیاب
که ای شاه بادانش و فر و آب .
ورا [ سیاوش را ] هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت وجاه و آب .
بفرمود [ کیخسرو ] تاجهن افراسیاب
بیارند در پیش با جاه و آب .
سپهرم ز خویشان افراسیاب
گوی نامور بود با جاه و آب .
زده بر درش خیمه ٔ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی .
آب و شرف و عز جهان روزبهان راست
ناروزبهان جمله نیرزند بنانی .
گر سخن گوید آب سخن ما ببرد
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب .
من دو عمل را اندر سیستان خریدار بودم ، کنون آب آن بشد، نخواهم . (تاریخ سیستان ). آنچه من کردمی امیری ِ شهر بود، کنون فلان گندمک را دادی ، آب آن بشد، و دیگر امیری ِ آب بود فلان محمدبن عبدالرحمن را دادی آب آن بشد، کنون مرا هیچ عمل نماند و نخواهم و نکنم . (تاریخ سیستان ).
کند بیشرم هر کاری که خواهد
نترسد زآنکه آب او بکاهد.
هرچند، بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی . (تاریخ بیهقی ). چون فرمانی بدین مولی داده بود... نخواست آب و جاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی ). هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی ).
گر او را [ ابن یامین را ] نیارید با خویشتن
نباشد دگر آبتان نزد من .
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مرد گناه
چو چیزیش خواهی و ندْهد متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب .
روی تازه ت زی سراب اندر منه
تا نریزد آن سراب از رویت آب .
نزد مردم مر رجب را آب و جاه و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب .
آب ار بشودْتان بطمع باک ندارید
مانند ستوران سپس ِ آب و گیایید.
از پی نان آبروی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی .
سخنم ریخت آب دیو لعین
ببدخشان و جام و تون و تراز.
به نانشان چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چون خورم نان .
چون قیمت یاقوت به آبست تو دانی
کابت سخن است ای سره یاقوت سخندان .
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان .
مغز را حزم شاه خواب ببرد
آب را عزم شاه آب ببرد.
هنر ز بی هنری به و گرچه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزار گونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب .
چو باد ازآتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟
چون بصحرای سلیمانی رسید [ بلقیس ]
خاک آن ره جمله زرّ پخته دید
بر سر زر تا چهل فرسنگ راند
تا که زر را در نظر آبی نماند.
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز.
گرفتن برد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب .
وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت .
چو حکم ضرورت بود کآب روی
بریزند، باری بر این خاک کوی .
ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبرو از تو بیش .
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام .
هرچند بردی آبم رو از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت .
|| خوی . طبع :
ای باد سحر بکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی گر باشد روی
ور زانکه بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیده ای هیچ مگوی .
و صاحب برهان برای آب ، معانی فیض و عطا و رحمت و دولت و ترقی و رواج و قاعده و قانون و خجلت زده و هموار براه رونده نیز ذکر کرده و کنایه از لؤلؤ و جواهر و شمشیر و تیغ جوهردار و نفس کامل و عقل کل که او را نفس ملهمه گویند، نیز گرفته است .
- آب آتش شدن ؛ سکونت و آرامشی به فتنه و فساد وآشوب سخت بدل گشتن .
- آب از آب نجنبیدن ، یا تکان نخوردن ؛ آرامش و سکونت کامل برقرار بودن .
- آب از بنه تیره بودن ؛ عیب و خلل در اصل و بنیان امر بودن :
سخن هرچه گفتم همه خیره بود
که آب روان از بنه تیره بود.
- آب از تارک گذشتن ؛ برسیدن ، و به آخر شدن عمر. یکباره امیدبنومیدی بدل گشتن . بدبختی از حدّ تحمل تجاوز کردن :
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
تواکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش .
- آب از جگر بخشیدن ؛ عطا کردن و چیزی بمردم دادن . (برهان ).
- آب از چک و چانه سرازیر شدن کسی را ؛ در تداول عوام بمزاح ، از دیدن یا شنیدن چیزی سخت لذت بردن .
- آب از دریا بخشیدن ؛ از چیزی بی ارز و فراوان عطا دادن .
- آب از دست نچکیدن کسی را ؛ سخت ممسک بودن .
- آب از دهان رفتن یا سرازیر شدن کسی را ؛ سخت شیفته و خواهان چیزی گشتن .
- آب از سر تیره بودن ، آب از بنه تیره بودن ؛ نقص و عیب در اصل و بنیان امر بودن :
هجران تو زان تیره بکرد آب سرم
تا بشناسم که آبم از سر تیره ست .
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو زنگ است .
مرا گوئی که آب از کار بردی
نبردم ، خود ز سر تیره ست آبم .
آب از سر تیره است ای خیره خشم
بیشتر بنگر یکی بگشای چشم .
- آب از سرچشمه گل بودن ؛ آب از بنه تیره بودن وآب از سر تیره بودن .
- آب از سر گذشتن کسی را ؛ آب از تارک گذشتن :
دل به من گوید چون آب تو از سر بگذشت
روی بر خاک نه از جور وی و زار بنال .
مرا بگذشت آب و رفت از سر
بر این حالم مدارا نیست درخور.
- آب از کسی گشادن کسی را ؛نفع و فائدت یا مددی از وی او را رسیدن :
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جزز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
- آب افتادن دهان ؛ آب راندن آن از خوردن چیزی ترش و جز آن و مجازاً سخت شیفته ٔ چیزی شدن .
- آب انداختن دهان ؛ فزوده شدن اشتها نسبت بچیزی .
- آب انداختن ستور ؛ میختن او.
- آب انداختن ماست و آش سرد ؛ جداشدن آب آن از مواد دیگر.
- آب باریک ؛ آب جاری اندک . مجازاً، رزقی متوسط و دائم .
- آب (آبی ) بر آتش کسی ریختن (زدن ) ؛ غم یا خشم او را با گفتاریا کرداری تسلی دادن و فرونشاندن :
بی شرابی آتش اندر ما زده ست
کیست کو آبی بر این آتش زند.
یک صراحی آب چون آتش فرست
تا از آن آبی بر این آتش زنم .
امید را جگر از تاب حرص سوخته بود
ولیک فیض سحابت بر آتشش زد آب .
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد ایشان بشکنم .
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
آبی بر آتش دل ما هیچکس نزد
هرچند پیش محرم و بیگانه سوختیم .
- آب بر آسمان انداختن ؛ ظاهراً، سخت خشمگین شدن : و بونصر بر آسمان آب انداخت که تا یک سر اسب و استر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی ).
- آب برداشتن ؛ با ظرفی از منهل یا آبدان آب برگرفتن ، و مجازاً گفتاری یا کرداری ، معنی و مقصود صعب تر و بدتر از آنچه ظاهر است داشتن : این گفته بسیار آب برمیدارد.
- آب بردن ؛ بی قدر و عزت ساختن :
آنکه تا دست بتیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر.
- آب بستن در... ؛ مشروب کردن زمین و امثال آن .
- آب بستن در مالی ؛ به اسراف و تبذیر صرف کردن آن در زمانی کوتاه .
- آب بقا ؛ آب زندگی :
وآنکه تا حشر بخاصیت خاک درِ او
به خضر دجله ٔ بغداد دهد آب بقا.
آنکه چو خضر از دم تو آب بقا یافت
باد شمارد فریب ماء معین را.
- آب به آب شدن ؛ سفری کوتاه یا درازکردن تغییر آب و هوا را. بهبود یا بیماری بواسطه ٔ سفر پدید آمدن .
- آب به جوی بازآمدن ، آب رفته به جوی بازآمدن ؛ سعادت یا دولتی پشت کرده بازگشتن :
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی .
- آب به جوی کسی روان بودن ؛ بکام و مراد خویش بودن او :
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
- آب به (در، اندر) دهان آمدن کسی را، و آب به (در، اندر) دهان آوردن ؛ شائق شدن او. مشتاق کردن او :
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان .
قرص گرم و برّه با هم بر سر خوان فلک
ابر تا دیده ست آب اندر دهان می آورد.
پارسا از لب ساغر به دهان آب آرد
دیگران را ز می و نقل چرا توبه دهد؟
- آب به روی آتش زدن ؛ تسکین غضب فتنه ای : من بنده ، بفرمان رفتم نزدیک خواجه ، چنانکه فرمان عالی بود، آبی به روی آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند. (تاریخ بیهقی ).
- آب به (بر) روی کار آوردن ؛ به صلاح آوردن فسادی را : در حفظ مصالح ولایت شروع کرد بر توقع آنکه مگر کرمان را از خاک افتادگی بردارد، یا آبی به روی کار آرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ).
زمانه را ز تو آبی به روی کار آمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد.
و خضروار آب زندگانی او به روی کار آوردم . (مرزبان نامه ).
ز شوق در جگرم آتشی است بنشاند
به روی کار من خسته آب بازآرد.
گفتا که بوده است ز چشمم امید این
کآرَد بلطف بازم بر روی کار آب .
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد به روی کار مرا روزگار آب .
آتش آورده ست آبی هم به روی کار شمع
بنگر اینک چشمه ای کآبش روان از آتش است .
دارای دین طغای تمورخان که ملک را
آورد زَ ابر معدلت آبی به روی کار.
- آب به ریسمان بستن ؛ کار عبث و بیهوده کردن .
- آب به زیر کسی هشتن ؛ او را فریفتن .
- آب به زیر هشتن ؛ میختن ، و بیشتر از روی ترس .
- آب به سوراخ مورچه ریخته شدن ؛ غوغا و اجتماعی ناگهانی پیدا آمدن .
- آب به (با) غربال پیمودن ؛ کار بیهوده کردن :
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال .
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آبست به غربال .
- آب به گلو جستن ؛ فرودویدن آب به قصبةالرّیه بجای مری .
- آب به هاون کوفتن ؛ کار بیهوده و عبث کردن :
گوئی بَهْمان ز من مِه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون .
- آب بی لجام (بی لگام ) خوردن ؛ بی مربّی و سرپرستی بار آمدن . خودسر و مطلق العنان بودن .
- آب پاکی (با یاء مصدری ) بر (روی ِ) دست کسی ریختن ؛ یکباره و از هر جهت او را مأیوس کردن .
- آب پیکر ؛ بکنایه ، جرمی روشن از اجرام علوی :
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده ٔ آب پیکران برداشت .
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را.
- آب تیره گشتن کسی را نزد دیگری ؛ منفور ومغضوب او گردیدن :
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب .
- آب چکیدن از چیزی ؛ تازه و طری بودن آن .
- آب چکیدن از نثر یا نظمی ؛ سخت فصیح بودن آن :
هر کجا در خجندیان صدریست
زآتش فکر آب میچکدش .
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
بجز غبغبش کآب از او میچکید
به آتش بر، آب معلق که دید؟
- آب چکیده ؛ ماءالقطر.
- آب حیات ؛ بروایات مقدمه نام چشمه ای به ناحیتی تاریک از شمال زمین موسوم به ظلمات که آشامنده را زندگی جاودانی بخشد و گویند اسکندر ذوالقرنین بطلب آن شد و نیافت و خضر که مصاحب او بود بدان رسید و بیاشامید و زنده ٔ ابد گشت .
- آب حیوان ؛ آب زندگانی . آب خضر. آب حیات . آب بقا.
- آب خفته ؛ آب راکد و مجازاً ژاله و برف و شمشیر در نیام :
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته .
- آب خوش ؛ آب گوارا. فُرات . آب شیرین .
- آب دادن ؛ آب خورانیدن حیوان و روان کردن آب بر زمین و جز آن زنده داشتن زرع و درختان را. و به عربی اسقاء و سقی و سقایت و تسقیه و اماهه گویند.
- آب دادن فلز ؛ طلی کردن آن به فلزی گرانبهاتر : آب سیم دادن . آب زر دادن . طلی کردن بسیم را به عربی تفضیض و طلی کردن بزر را تذهیب گویند و بسیم آب داده را مفضض یعنی سیم اندود و بزر آب داده را مذهّب یعنی زراندود خوانند.
- آب دادن کارد و شمشیر و نوع آن ؛ عملی است که شمشیرسازان و کاردگران کنند سخت کردن آهن را و آن فروبردن آهن تفته ٔ شمشیر و امثال آن باشد در آب . و عربی آن اماهه و امهاء است . و آب داده را به عربی رونق گویند. (ربنجنی ) (السامی فی الاسامی ). و فارسی آن پرند و پرنگ است . و شمشیر را آنگاه بنیکی جوهر و گوهر و پرندآوری وصف کنند که بمهارت و استادی آب آن داده باشند :
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی زعفرانی یکی ارغوانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده ی ْ یمانی .
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک خشت تو بر سان زند همی .
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی .
مرا چو تیغ دهد آب آبگون گردون
هر آنگهی که بنالم بپیش اوز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا بفرق مرا.
چو از گرد سپه خواهد که جان خصم غسل آرد
شود در چشمه ٔ تیغت چو آب تیغ ناپیدا.
سر ز تیغ زبان خویش بتاب
که ز خون تو داده اندش آب .
- آب در جگر نداشتن ؛ سخت محتاج و فقیر بودن :
این پرشکسته را که نبود آب در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
در جگر گرچه مرازآتش فقر آب نماند
لیک بحری است کف راد تو پر آب زلال .
باآنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد خیال روی توام میهمان چشم .
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز زین ده ویران خراج می طلبند.
- آب خاطر ؛ صفای فکرت :
بجوی تو همه آب روان است
سزد گر من هواجوی تو باشم .
- آب در جوی داشتن ؛ صاحب دولت و اقبال بودن . صاحب حل ّ وعقد و رتق و فتق امور بودن :
آب در جوی تست و چرخ چو پیل
دشمنان را لگدسپر دارد.
هنوزم آب در جوی جوانی است
هنوزم لب پر آب زندگانی است .
ای دیده بسوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی .
- آب در جوی نماندن ؛ بشدن دولت و اقبال .
- آب در چشم نبودن کسی را ؛ بی حیاو بی شرم بودن :
چه شد که آب مروت بچشم اخوان نیست ؟
- آب در چیزی کردن ؛ دغل و غش در وی بکاربردن .
- آب در دل تکان نخوردن ؛ سخت آهسته کار و دیرجنب بودن .
- آب در دهان آمدن از... ؛ شائق و خواهان آن شدن :
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان .
نام تتماج بر زبان بردم
ماست را آب در دهان آمد.
- آب در دهان خشک شدن ؛ سخت حیرت زده گشتن .
- آب در دهان گشتن کسی را ؛ ازدیدن یا شنیدن مطلوبی شائق و شیفته ٔ او شدن :
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی .
چنان پیاله ٔ دردی کشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید.
- آب در دیده یا چشم نداشتن ؛ بی شرم بودن .
- آب در زیر کاه ؛ حیلتی پوشیده :
به گفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه .
و رجوع به ترکیب آب زیر کاه شود.
- آب در سینه شکستن ؛ دردی گذرا و موقت پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن . واکفیدن .
- آب در شکر داشتن ؛ روز از روز نزارتر شدن .
- آب در شیر داشتن ؛ دورو و منافق بودن .
- آب در شیر کردن ؛ غش و دغل کردن در معامله :
پیش از این از ننگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد.
- آب در غربال کردن یا با غربال بیختن و آب در قفس کردن ؛ کار بیهوده و عبث مرتکب شدن .
- آب در گلو شکستن یا به گلو جَستن ؛ فرودویدن آب به قصبةالریه بجای مری . و بکنایه ، از چیزی که مایه ٔ سود و آسایش است زیان و آسیب دیدن .
- آب در گوش کسی کردن ؛ در سودایی او را فریفتن .
- آب در هاون ساییدن (سودن ، کوفتن ) ؛ کار عبث و بیهوده ارتکاب کردن :
بی علم ، دین همی چه طمع داری
در هاون آب ، خیره چرا سایی ؟
اندر این جای سپنجی چو نهادی دل
آب کوبی همی ای بیهده در هاون .
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان بنماند ز لاف پیمائی .
زنهار مبند باد در چنبر
بیهوده مسای آب در هاون .
- آب دریا به کیل پیمودن ؛ کار بی نتیجه کردن .
- آب دهان ، آب دهن ؛ خیو :
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته .
- آب دهان ؛ آنکه سِر نگاه ندارد : آب دهانی است [ قلم ] که سخن نگاه نمیدارد. (نفثة المصدور).
- آب دیزی را زیاده کردن ؛ بمزاح ، چیزی بطعام افزودن .
- آب را آب کشیدن ؛ سخت پرهیز و احتیاط در امور صِحّی کردن .
- آب را گِل (گل آلود) کردن ؛ آشفتن کاری سود خویش را : آب را گل آلود می کند ماهی بگیرد.
- آب رفته به جوی بازآمدن . رجوع به آب به جوی بازآمدن شود : و اگر در سنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هَ . ق .) از زمانه ٔ ناجوانمرد کراهتی دید و درشتی پیش آمد آخر نیکو شد و بجوئی که میرفت و می آمدآب رفته بازآمد. (تاریخ بیهقی ).
روزگار ار آب جویی را بجویی بازبرد
هم بجوی خویش بازآمد ز گشت روزگار.
تشنه ترسم که منقطع گردد
ورنه بازآید آب رفته بجوی .
دشمن آتش پرست بادپیما را بگوی
خاک بر سر کن که آب رفته بازآمد بجوی .
- آب روشن داشتن یا آب روشن بودن کسی را ؛ صاحب عزّ و جاه بودن :
پیش بزرگان عصر آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیا.
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می پیمای .
- آب روی کار آوردن . رجوع به آب به روی کار آوردن شود : یعنی وقت است که آب روی کار آورم . (مرزبان نامه ).
- آب ریخت وپاش ؛ آبی که خاص شست و شوی و دیگر مصارف جز آشامیدن باشد، مقابل آب ِ خوردن .
- آب زیر کاه ، آب در زیر کاه ؛ مکر و حیله . مکار و حیله گر و بَدْاَندرون . تبند. نرم بر :
بگفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه .
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز کَه ْنکند.
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی تأویل .
حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیرآب .
و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیر کاه حیلت پوشانند خصم را بغوطه ٔ هلاک زودتر رساند. (مرزبان نامه ).
رقعه پنهان کرد و ننمود او بشاه
کو منافق بود و آب زیر کاه .
گرچه غم سوز و غصه کاه است او
زو بِرَم کآب زیرکاه است او.
- آب زیر کَه ْ ؛ آب زیرکاه :
یکی چون آب زیر کَه ْبقول خوش فریبنده
چو شاخی بار آن نشتر ولیکن برگ او بیرم .
- آبشان از یک جوی نرفتن ؛ همدست و همداستان شدنشان ممکن نبودن :
زاهد بکتابی و کتاب من و تو
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
تو مرده ٔ کوثری و من زنده ٔ می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو.
- آب شدن ؛ گداختن . ذوبان . ذوب . مذاب شدن . حل یا منحل شدن . انهمام .و مجازاً، از شرم آب شدن ؛ سخت خجل گشتن :
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب .
- آب شدن دل (زَهره ) ؛ عظیم ترسیدن . سخت هراسیدن :
چو چرخ خصم ترا گر هزار دل باشد
شود ز آتش کین تو هر هزارش آب .
- آب شدن دل برای (از) چیزی ؛ سخت خواهان و آرزومند وی گشتن :
اگرچه تلخ کند کام ، چون سخن گوید
دل شکر شود از لعل آبدارش آب .
- آب شده ؛ مذاب . گداخته . محلول . مُنْهَم ّ.
- آب قراح . رجوع به قراح شود.
- آب قلیل . رجوع به قلیل شود.
- آب کثیر .
بیاورد لشکر بدریای چین
بر او تنگ شد پهن روی زمین
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب .
بمادر چنین گفت کافراسیاب
فرستاد و خوانَد مرا نزد آب [ دریای چین ].
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبود آن بخشکی و آب .
که بازارگانان ایران بدند
به آب و بخشکی دلیران بدند.
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب .
مراپیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب .
- آبهای اسلامبول ؛ دریاهای ساحلی آن .
|| رود. نهر. جوی . چشمه : واندر وی [ اندر دریاچه ٔ بتمان ] آبها درافتد از بتمان میانه . (حدودالعالم ). و چون از آنجا [ از سول ] بهندوستان بروی تا بحسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن . (حدودالعالم ).
رسیدند بر آب گل زرّیون
شهنشاه را گیو بد رهنمون .
بد آن آب را نام گل زرّیون
بدی در بهاران چو دریای خون .
ز جنگش بپستی بپیچید روی
گریزان همی رفت پرخاش جوی
چو از آب وز لشکرش دور کرد
بزین اندر افکند گرز نبرد.
دو [ شهر ] در بوم بغداد و آب فرات
پر از چشمه و چارپای ونبات .
ملک بر پسران قسمت کرد، ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد. (نوروزنامه ).
عاقل بکنار آب تا ره می جست
دیوانه ٔ پابرهنه از آب گذشت .
- آب زمزم ؛ چشمه ٔ زمزم .
- آب علا ؛ چشمه ٔ علا بدماوند.
- آب گرم ؛ هر چشمه که آبش بطبع گرم بود.
|| (اِخ ) جیحون :
خوش نخسبند همی از فزعش زآن سوی آب
نه قدرخان نه طغان خان نه خطاخان نه تکین .
سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان
بدان نیت که مگر پل بر آن تواند بست
همی نشسته در آن کار بسته جان و توان
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران .
و اسفندیار سدی کرد برابر ترکان از پس بیست فرسنگی سمرقند و در آب سلسله ای عظیم آهنین ساخت تا گذار ترکان نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص ).
سواد نظم مرا گر بود بر آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق .
|| سیحون :
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون .
|| رود گنگ :
چو بشنید بدگوهر افراسیاب
که شد طوس و رستم بر آن روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ .
با آنکه فرهنگ نویسان به آب معنی جیحون و سیحون و گنگ و امثال آن داده اند لیکن حق آن است که مجاورین هر رود و دریایی از آب همان معنی اصلی او را اراده می کرده اند نه آنکه آب نام آن رودها و دریاها باشد. || (اِ) بول . گمیز. شاش . و آب در آب تاختن و آب ریختن و آب افکندن و آب انداز از این قبیل است :
گراین اسب سرگین و آب افکند
و گر خشت این خانه را بشکند
بشبگیر سرگینْش بیرون بری ...
|| قاروره . تفسره . دلیل . بیسیار : خواجه اسماعیل قاروره نگرید، گفت این آب فلان است و فواقش پدید آمده . (چهارمقاله ). || اشک . دمعه . سرشک :
ز سوک سیاوش پر از آب روی
برخ بر نهاده ز دیده دو جوی .
بر آنسان به نزدیک افراسیاب
ببردند رخ زرد و دیده پرآب .
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی .
گشادند از دیدگان هر دو آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب .
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
همی رفت سوی سیاووش گرد
بماه سفندارمذروز ارد
چو آمد بدین شارسان پدر
دو رخسار پرآب و خسته جگر...
وز آن پس فروریخت بر چهره آب
بسی یاد کرد از رد افراسیاب .
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب .
ز درد برادر پر از آب روی
گزین کرد نیک اختری چرب گوی .
بترسید کو را بد آمد بروی
دلش گشت پرخون و پرآب روی .
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی .
نهادند سر سوی افراسیاب
همه رخ ز خون سیاوش پرآب .
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی .
همه زار و گریان و پرآب روی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی .
همه سوگوار و پر از آب روی
سوی راه ایران نهادند روی .
نگون شدسر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب .
چو زآن گونه دیدند گفتار اوی
برفتند گریان و پرآب روی .
نگه کرد پیران بر آن فر و چهر
رخش گشت پرآب و دل پر ز مهر.
ز تاب ماند جانم به آذرِ برزین
ز آب ماند چشمم برود آبسکون .
موسی را آب در چشم آمد. (مجمل التواریخ ).
و آب دیده و آب چشم و آب مژه و آب گرم نیز به معنی سرشک است . و آب بچشم و در چشم گردانیدن وآب بچشم و بدیده آوردن ، گریستن و گریه آغازیدن باشد. || خلط که از بینی ترشح کند. مخاط. خلم . || بصاق . رضاب . خیو. خیم . و نیز لیزآبه ٔ دهان گاو و جز آن :
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن .
|| خوی . عرق :
پرآب ترا غیبه های جوشن
پرخاک ترا فرجه های دیبا.
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم شد پر ز آب .
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
ز رنج و ز تابیدن آفتاب .
فرستاده آمد رخی پر ز شرم
ز شرم فریدون پر از آب گرم .
|| (اصطلاح کحالی ) رطوبت غریبه که زیرثقبه ٔ عنبیه میان رطوبت بیضیه و صفاق قرنی پیدا آید. و فعل آن آب آوردن چشم باشد :
هر چشم که از خاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
|| (اصطلاح طب ) رطوبتی که در شکم یا زیر پوست مستسقی گرد آید. || (اصطلاح بیطاری ) رطوبتی که در پی و زانوی ستور جمع شود. (السامی فی الاسامی ). || نطفه . (السامی فی الاسامی ). منی . آب پشت :
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک .
که بهرام فرزند او همچو اوست
ز آب پدر یافت او مغز و پوست .
کسی کو برادر فروشد بخاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک .
آب کارت مبر که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر.
|| عصاره و شیره که از بعض میوه ها و گیاهان گیرند، خواه به کوفتن چون آب گشنیز و کاسنی و قصیل و خواه به فشردن ، چون آب غوره و آب انار و آب هندوانه :
ویحک ای برقعی ای تلختر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ.
وآب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه ). دفع مضرت شراب مویزی با سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار... کنند. (نوروزنامه ). || آب که از جوشانیدن چیزی در آب حاصل کنند، چون آبگوشت ، نخوداب ، آبچلو. || آب که از تخمیر چیزی بدست کنند، چون آب جو، و آب انگور بمعنی شراب . || نرمی و پختگی که در میوه به آغاز رسیدن پیدا آید، و فعل آن آب افتادن باشد. || زیبق . جیوه . سیماب . || مستراح . مبرز: سر آب رفتن ، دست به آب رسانیدن ؛ یعنی به آبخانه شدن . || عطر و عَرَقهای نباتی : و از وی [ از پارس ] آب گل و آب بنفشه و آب طلع خیزد. (حدودالعالم ). || شرم و حیا :
بر روی بیخرد نبود شرم و آب
آن کس که باک نیستش از سرزنش .
و به این معنی شرم آب و آب شرم نیز گویند :
مباد اندرآن دیده در آب شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم .
شاب نه ای چونکه به شویی همی
شرم کن از روی مَشو شرم آب .
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد.
|| طراوت و تازگی و لطافت :
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب .
و امیر فرمود که قصاص باید کرد. مهتر سرای گفت زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد اینچنین رویی زیر خاک کردن . امیر گفت او را هزار چوب بزنند و خصی کرد. اگر بمیرد قصاص کرده باشند، اگربزیَد بگویم تا چه کار را شاید. بزیست و به آب خود بازآمد، و در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر. (تاریخ بیهقی ).
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشگین چنبر.
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مر آن جای را که گشت خراب .
جانا خوش است تحفه ٔ باغ بتان ولیک
نوباوه ٔ جمال ترا آب دیگر است .
نماند قوت آذر ز صولت آذر
برفت آب ریاحین ز صدمت آبان .
پیش رخسار عرقناک تو مه را تاب نیست
چشمه ٔ خورشید را گر تاب هست این آب نیست .
ز تازگی نوزیده نسیم صبح بر او
فرو همی چکد از آتش عذارش آب .
|| روش . طرز. وتیره . گونه . نوع :
تا بدید آتش ملک سیحون
هم بر آن آب نیست آب کنون .
ز غزنی تا لب دریا در این باب
همه اسلام بینی بر یکی آب .
بسی گشتم در این گردنده دولاب
ندیدم هیچ دورش بر یکی آب .
نیکوان راندند سوی گلشن و آب روان
هر بتی در هر چمن بر آب دیگر میرود.
باز ابر تیره از هر سوی سر برمیکند
سبزه را در هر چمن بر آب دیگر می کند.
|| رونق و رواج :
ای همه کار تو برونق و آب
وی همه رای تو درست و صواب .
|| درخشندگی و صفا و تلألؤ گوهرها، یعنی فلزات و احجار کریمه :
چون زورق افلاک پر از در ثمین کرد
آب گهر مدح تو این بحر روان را.
|| رونق و روشنی دندان . (السامی فی الاسامی ). || مینای دندان :
زینهار از دهان خندانش
وآتش لعل و آب دندانش .
|| جلا و صقال . || درجه ٔ الماس درخوبی و ارز: الماس آب اول . || باده . شراب . و در عبارت ذیل آب ظاهراً کنایه از شراب است : و طرفه آنکه من بنده که چون آهوی دام دریده و مرغ قفس شکسته آمده بودم و در تحذیر [ از باده پیمائی بعلت نزدیکی دشمن ] آنهمه مبالغت مینمودم چون همه ٔ ابلهان ، الحاقاً للفرد بالاعم ّ، در شهر کوران دست بدیده ٔباز نهادم و مصلحت کلی فرا آب داد. عُقاب عِقاب در شتاب و مجلس اعلی در شراب . (نفثةالمصدور زیدری ). || جاه . منزلت . مقام . عز. شرف . قدر. قیمت . خطر. اعتبار. آبروی . فر. شکوه . حیثیت . مرتبت . رتبت و محل :
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
بگویش بر آن رو که باشد صواب
که پیش شه هند بفزایی آب .
بیامد بگفتش بافراسیاب
که ای شاه بادانش و فر و آب .
ورا [ سیاوش را ] هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر شدی حشمت وجاه و آب .
بفرمود [ کیخسرو ] تاجهن افراسیاب
بیارند در پیش با جاه و آب .
سپهرم ز خویشان افراسیاب
گوی نامور بود با جاه و آب .
زده بر درش خیمه ٔ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی .
آب و شرف و عز جهان روزبهان راست
ناروزبهان جمله نیرزند بنانی .
گر سخن گوید آب سخن ما ببرد
بشود نور ستاره چو برآید مهتاب .
من دو عمل را اندر سیستان خریدار بودم ، کنون آب آن بشد، نخواهم . (تاریخ سیستان ). آنچه من کردمی امیری ِ شهر بود، کنون فلان گندمک را دادی ، آب آن بشد، و دیگر امیری ِ آب بود فلان محمدبن عبدالرحمن را دادی آب آن بشد، کنون مرا هیچ عمل نماند و نخواهم و نکنم . (تاریخ سیستان ).
کند بیشرم هر کاری که خواهد
نترسد زآنکه آب او بکاهد.
هرچند، بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی . (تاریخ بیهقی ). چون فرمانی بدین مولی داده بود... نخواست آب و جاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی ). هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی ).
گر او را [ ابن یامین را ] نیارید با خویشتن
نباشد دگر آبتان نزد من .
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مرد گناه
چو چیزیش خواهی و ندْهد متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب .
روی تازه ت زی سراب اندر منه
تا نریزد آن سراب از رویت آب .
نزد مردم مر رجب را آب و جاه و حرمت است
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب .
آب ار بشودْتان بطمع باک ندارید
مانند ستوران سپس ِ آب و گیایید.
از پی نان آبروی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی .
سخنم ریخت آب دیو لعین
ببدخشان و جام و تون و تراز.
به نانشان چون من آب خویش بدهم
چو آبم شد من آنگه چون خورم نان .
چون قیمت یاقوت به آبست تو دانی
کابت سخن است ای سره یاقوت سخندان .
نماند آب سخن را چو رانی از پی نان .
مغز را حزم شاه خواب ببرد
آب را عزم شاه آب ببرد.
هنر ز بی هنری به و گرچه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزار گونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
گر برای او نباشد تو نخواهی صدر و قدر
ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب .
چو باد ازآتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام آبم چه ریزی ؟
چون بصحرای سلیمانی رسید [ بلقیس ]
خاک آن ره جمله زرّ پخته دید
بر سر زر تا چهل فرسنگ راند
تا که زر را در نظر آبی نماند.
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز.
گرفتن برد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب .
وزیری که جاه من آبش بریخت
بفرسنگ باید ز مکرش گریخت .
چو حکم ضرورت بود کآب روی
بریزند، باری بر این خاک کوی .
ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبرو از تو بیش .
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام .
هرچند بردی آبم رو از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت .
|| خوی . طبع :
ای باد سحر بکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی گر باشد روی
ور زانکه بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیده ای هیچ مگوی .
و صاحب برهان برای آب ، معانی فیض و عطا و رحمت و دولت و ترقی و رواج و قاعده و قانون و خجلت زده و هموار براه رونده نیز ذکر کرده و کنایه از لؤلؤ و جواهر و شمشیر و تیغ جوهردار و نفس کامل و عقل کل که او را نفس ملهمه گویند، نیز گرفته است .
- آب آتش شدن ؛ سکونت و آرامشی به فتنه و فساد وآشوب سخت بدل گشتن .
- آب از آب نجنبیدن ، یا تکان نخوردن ؛ آرامش و سکونت کامل برقرار بودن .
- آب از بنه تیره بودن ؛ عیب و خلل در اصل و بنیان امر بودن :
سخن هرچه گفتم همه خیره بود
که آب روان از بنه تیره بود.
- آب از تارک گذشتن ؛ برسیدن ، و به آخر شدن عمر. یکباره امیدبنومیدی بدل گشتن . بدبختی از حدّ تحمل تجاوز کردن :
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
تواکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش .
- آب از جگر بخشیدن ؛ عطا کردن و چیزی بمردم دادن . (برهان ).
- آب از چک و چانه سرازیر شدن کسی را ؛ در تداول عوام بمزاح ، از دیدن یا شنیدن چیزی سخت لذت بردن .
- آب از دریا بخشیدن ؛ از چیزی بی ارز و فراوان عطا دادن .
- آب از دست نچکیدن کسی را ؛ سخت ممسک بودن .
- آب از دهان رفتن یا سرازیر شدن کسی را ؛ سخت شیفته و خواهان چیزی گشتن .
- آب از سر تیره بودن ، آب از بنه تیره بودن ؛ نقص و عیب در اصل و بنیان امر بودن :
هجران تو زان تیره بکرد آب سرم
تا بشناسم که آبم از سر تیره ست .
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو زنگ است .
مرا گوئی که آب از کار بردی
نبردم ، خود ز سر تیره ست آبم .
آب از سر تیره است ای خیره خشم
بیشتر بنگر یکی بگشای چشم .
- آب از سرچشمه گل بودن ؛ آب از بنه تیره بودن وآب از سر تیره بودن .
- آب از سر گذشتن کسی را ؛ آب از تارک گذشتن :
دل به من گوید چون آب تو از سر بگذشت
روی بر خاک نه از جور وی و زار بنال .
مرا بگذشت آب و رفت از سر
بر این حالم مدارا نیست درخور.
- آب از کسی گشادن کسی را ؛نفع و فائدت یا مددی از وی او را رسیدن :
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جزز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
- آب افتادن دهان ؛ آب راندن آن از خوردن چیزی ترش و جز آن و مجازاً سخت شیفته ٔ چیزی شدن .
- آب انداختن دهان ؛ فزوده شدن اشتها نسبت بچیزی .
- آب انداختن ستور ؛ میختن او.
- آب انداختن ماست و آش سرد ؛ جداشدن آب آن از مواد دیگر.
- آب باریک ؛ آب جاری اندک . مجازاً، رزقی متوسط و دائم .
- آب (آبی ) بر آتش کسی ریختن (زدن ) ؛ غم یا خشم او را با گفتاریا کرداری تسلی دادن و فرونشاندن :
بی شرابی آتش اندر ما زده ست
کیست کو آبی بر این آتش زند.
یک صراحی آب چون آتش فرست
تا از آن آبی بر این آتش زنم .
امید را جگر از تاب حرص سوخته بود
ولیک فیض سحابت بر آتشش زد آب .
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد ایشان بشکنم .
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
آبی بر آتش دل ما هیچکس نزد
هرچند پیش محرم و بیگانه سوختیم .
- آب بر آسمان انداختن ؛ ظاهراً، سخت خشمگین شدن : و بونصر بر آسمان آب انداخت که تا یک سر اسب و استر بکار است و اضطرابها کرد و گفت چون کار بونصر بدان منزلت رسید که بگفتار بوالحسن ایدونی بر وی دستوری نویسند زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی ).
- آب برداشتن ؛ با ظرفی از منهل یا آبدان آب برگرفتن ، و مجازاً گفتاری یا کرداری ، معنی و مقصود صعب تر و بدتر از آنچه ظاهر است داشتن : این گفته بسیار آب برمیدارد.
- آب بردن ؛ بی قدر و عزت ساختن :
آنکه تا دست بتیر و بکمان برد ببرد
آب سام یل و قدر و خطر رستم زر.
- آب بستن در... ؛ مشروب کردن زمین و امثال آن .
- آب بستن در مالی ؛ به اسراف و تبذیر صرف کردن آن در زمانی کوتاه .
- آب بقا ؛ آب زندگی :
وآنکه تا حشر بخاصیت خاک درِ او
به خضر دجله ٔ بغداد دهد آب بقا.
آنکه چو خضر از دم تو آب بقا یافت
باد شمارد فریب ماء معین را.
- آب به آب شدن ؛ سفری کوتاه یا درازکردن تغییر آب و هوا را. بهبود یا بیماری بواسطه ٔ سفر پدید آمدن .
- آب به جوی بازآمدن ، آب رفته به جوی بازآمدن ؛ سعادت یا دولتی پشت کرده بازگشتن :
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی .
- آب به جوی کسی روان بودن ؛ بکام و مراد خویش بودن او :
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
- آب به (در، اندر) دهان آمدن کسی را، و آب به (در، اندر) دهان آوردن ؛ شائق شدن او. مشتاق کردن او :
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان .
قرص گرم و برّه با هم بر سر خوان فلک
ابر تا دیده ست آب اندر دهان می آورد.
پارسا از لب ساغر به دهان آب آرد
دیگران را ز می و نقل چرا توبه دهد؟
- آب به روی آتش زدن ؛ تسکین غضب فتنه ای : من بنده ، بفرمان رفتم نزدیک خواجه ، چنانکه فرمان عالی بود، آبی به روی آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند. (تاریخ بیهقی ).
- آب به (بر) روی کار آوردن ؛ به صلاح آوردن فسادی را : در حفظ مصالح ولایت شروع کرد بر توقع آنکه مگر کرمان را از خاک افتادگی بردارد، یا آبی به روی کار آرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ).
زمانه را ز تو آبی به روی کار آمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد.
و خضروار آب زندگانی او به روی کار آوردم . (مرزبان نامه ).
ز شوق در جگرم آتشی است بنشاند
به روی کار من خسته آب بازآرد.
گفتا که بوده است ز چشمم امید این
کآرَد بلطف بازم بر روی کار آب .
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد به روی کار مرا روزگار آب .
آتش آورده ست آبی هم به روی کار شمع
بنگر اینک چشمه ای کآبش روان از آتش است .
دارای دین طغای تمورخان که ملک را
آورد زَ ابر معدلت آبی به روی کار.
- آب به ریسمان بستن ؛ کار عبث و بیهوده کردن .
- آب به زیر کسی هشتن ؛ او را فریفتن .
- آب به زیر هشتن ؛ میختن ، و بیشتر از روی ترس .
- آب به سوراخ مورچه ریخته شدن ؛ غوغا و اجتماعی ناگهانی پیدا آمدن .
- آب به (با) غربال پیمودن ؛ کار بیهوده کردن :
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال .
کآن چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آبست به غربال .
- آب به گلو جستن ؛ فرودویدن آب به قصبةالرّیه بجای مری .
- آب به هاون کوفتن ؛ کار بیهوده و عبث کردن :
گوئی بَهْمان ز من مِه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون .
- آب بی لجام (بی لگام ) خوردن ؛ بی مربّی و سرپرستی بار آمدن . خودسر و مطلق العنان بودن .
- آب پاکی (با یاء مصدری ) بر (روی ِ) دست کسی ریختن ؛ یکباره و از هر جهت او را مأیوس کردن .
- آب پیکر ؛ بکنایه ، جرمی روشن از اجرام علوی :
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده ٔ آب پیکران برداشت .
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را.
- آب تیره گشتن کسی را نزد دیگری ؛ منفور ومغضوب او گردیدن :
چه گویم کنون پیش افراسیاب
مرا گشت نزدیک او تیره آب .
- آب چکیدن از چیزی ؛ تازه و طری بودن آن .
- آب چکیدن از نثر یا نظمی ؛ سخت فصیح بودن آن :
هر کجا در خجندیان صدریست
زآتش فکر آب میچکدش .
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
بجز غبغبش کآب از او میچکید
به آتش بر، آب معلق که دید؟
- آب چکیده ؛ ماءالقطر.
- آب حیات ؛ بروایات مقدمه نام چشمه ای به ناحیتی تاریک از شمال زمین موسوم به ظلمات که آشامنده را زندگی جاودانی بخشد و گویند اسکندر ذوالقرنین بطلب آن شد و نیافت و خضر که مصاحب او بود بدان رسید و بیاشامید و زنده ٔ ابد گشت .
- آب حیوان ؛ آب زندگانی . آب خضر. آب حیات . آب بقا.
- آب خفته ؛ آب راکد و مجازاً ژاله و برف و شمشیر در نیام :
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته .
- آب خوش ؛ آب گوارا. فُرات . آب شیرین .
- آب دادن ؛ آب خورانیدن حیوان و روان کردن آب بر زمین و جز آن زنده داشتن زرع و درختان را. و به عربی اسقاء و سقی و سقایت و تسقیه و اماهه گویند.
- آب دادن فلز ؛ طلی کردن آن به فلزی گرانبهاتر : آب سیم دادن . آب زر دادن . طلی کردن بسیم را به عربی تفضیض و طلی کردن بزر را تذهیب گویند و بسیم آب داده را مفضض یعنی سیم اندود و بزر آب داده را مذهّب یعنی زراندود خوانند.
- آب دادن کارد و شمشیر و نوع آن ؛ عملی است که شمشیرسازان و کاردگران کنند سخت کردن آهن را و آن فروبردن آهن تفته ٔ شمشیر و امثال آن باشد در آب . و عربی آن اماهه و امهاء است . و آب داده را به عربی رونق گویند. (ربنجنی ) (السامی فی الاسامی ). و فارسی آن پرند و پرنگ است . و شمشیر را آنگاه بنیکی جوهر و گوهر و پرندآوری وصف کنند که بمهارت و استادی آب آن داده باشند :
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی زعفرانی یکی ارغوانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده ی ْ یمانی .
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک خشت تو بر سان زند همی .
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی .
مرا چو تیغ دهد آب آبگون گردون
هر آنگهی که بنالم بپیش اوز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا بفرق مرا.
چو از گرد سپه خواهد که جان خصم غسل آرد
شود در چشمه ٔ تیغت چو آب تیغ ناپیدا.
سر ز تیغ زبان خویش بتاب
که ز خون تو داده اندش آب .
- آب در جگر نداشتن ؛ سخت محتاج و فقیر بودن :
این پرشکسته را که نبود آب در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
در جگر گرچه مرازآتش فقر آب نماند
لیک بحری است کف راد تو پر آب زلال .
باآنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد خیال روی توام میهمان چشم .
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز زین ده ویران خراج می طلبند.
- آب خاطر ؛ صفای فکرت :
بجوی تو همه آب روان است
سزد گر من هواجوی تو باشم .
- آب در جوی داشتن ؛ صاحب دولت و اقبال بودن . صاحب حل ّ وعقد و رتق و فتق امور بودن :
آب در جوی تست و چرخ چو پیل
دشمنان را لگدسپر دارد.
هنوزم آب در جوی جوانی است
هنوزم لب پر آب زندگانی است .
ای دیده بسوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی .
- آب در جوی نماندن ؛ بشدن دولت و اقبال .
- آب در چشم نبودن کسی را ؛ بی حیاو بی شرم بودن :
چه شد که آب مروت بچشم اخوان نیست ؟
- آب در چیزی کردن ؛ دغل و غش در وی بکاربردن .
- آب در دل تکان نخوردن ؛ سخت آهسته کار و دیرجنب بودن .
- آب در دهان آمدن از... ؛ شائق و خواهان آن شدن :
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان .
نام تتماج بر زبان بردم
ماست را آب در دهان آمد.
- آب در دهان خشک شدن ؛ سخت حیرت زده گشتن .
- آب در دهان گشتن کسی را ؛ ازدیدن یا شنیدن مطلوبی شائق و شیفته ٔ او شدن :
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی .
چنان پیاله ٔ دردی کشان لبالب شد
که خاک را ز هوس آب در دهان گردید.
- آب در دیده یا چشم نداشتن ؛ بی شرم بودن .
- آب در زیر کاه ؛ حیلتی پوشیده :
به گفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه .
و رجوع به ترکیب آب زیر کاه شود.
- آب در سینه شکستن ؛ دردی گذرا و موقت پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن . واکفیدن .
- آب در شکر داشتن ؛ روز از روز نزارتر شدن .
- آب در شیر داشتن ؛ دورو و منافق بودن .
- آب در شیر کردن ؛ غش و دغل کردن در معامله :
پیش از این از ننگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد.
- آب در غربال کردن یا با غربال بیختن و آب در قفس کردن ؛ کار بیهوده و عبث مرتکب شدن .
- آب در گلو شکستن یا به گلو جَستن ؛ فرودویدن آب به قصبةالریه بجای مری . و بکنایه ، از چیزی که مایه ٔ سود و آسایش است زیان و آسیب دیدن .
- آب در گوش کسی کردن ؛ در سودایی او را فریفتن .
- آب در هاون ساییدن (سودن ، کوفتن ) ؛ کار عبث و بیهوده ارتکاب کردن :
بی علم ، دین همی چه طمع داری
در هاون آب ، خیره چرا سایی ؟
اندر این جای سپنجی چو نهادی دل
آب کوبی همی ای بیهده در هاون .
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان بنماند ز لاف پیمائی .
زنهار مبند باد در چنبر
بیهوده مسای آب در هاون .
- آب دریا به کیل پیمودن ؛ کار بی نتیجه کردن .
- آب دهان ، آب دهن ؛ خیو :
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته .
- آب دهان ؛ آنکه سِر نگاه ندارد : آب دهانی است [ قلم ] که سخن نگاه نمیدارد. (نفثة المصدور).
- آب دیزی را زیاده کردن ؛ بمزاح ، چیزی بطعام افزودن .
- آب را آب کشیدن ؛ سخت پرهیز و احتیاط در امور صِحّی کردن .
- آب را گِل (گل آلود) کردن ؛ آشفتن کاری سود خویش را : آب را گل آلود می کند ماهی بگیرد.
- آب رفته به جوی بازآمدن . رجوع به آب به جوی بازآمدن شود : و اگر در سنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هَ . ق .) از زمانه ٔ ناجوانمرد کراهتی دید و درشتی پیش آمد آخر نیکو شد و بجوئی که میرفت و می آمدآب رفته بازآمد. (تاریخ بیهقی ).
روزگار ار آب جویی را بجویی بازبرد
هم بجوی خویش بازآمد ز گشت روزگار.
تشنه ترسم که منقطع گردد
ورنه بازآید آب رفته بجوی .
دشمن آتش پرست بادپیما را بگوی
خاک بر سر کن که آب رفته بازآمد بجوی .
- آب روشن داشتن یا آب روشن بودن کسی را ؛ صاحب عزّ و جاه بودن :
پیش بزرگان عصر آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیا.
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می پیمای .
- آب روی کار آوردن . رجوع به آب به روی کار آوردن شود : یعنی وقت است که آب روی کار آورم . (مرزبان نامه ).
- آب ریخت وپاش ؛ آبی که خاص شست و شوی و دیگر مصارف جز آشامیدن باشد، مقابل آب ِ خوردن .
- آب زیر کاه ، آب در زیر کاه ؛ مکر و حیله . مکار و حیله گر و بَدْاَندرون . تبند. نرم بر :
بگفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه .
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز کَه ْنکند.
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی تأویل .
حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیرآب .
و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیر کاه حیلت پوشانند خصم را بغوطه ٔ هلاک زودتر رساند. (مرزبان نامه ).
رقعه پنهان کرد و ننمود او بشاه
کو منافق بود و آب زیر کاه .
گرچه غم سوز و غصه کاه است او
زو بِرَم کآب زیرکاه است او.
- آب زیر کَه ْ ؛ آب زیرکاه :
یکی چون آب زیر کَه ْبقول خوش فریبنده
چو شاخی بار آن نشتر ولیکن برگ او بیرم .
- آبشان از یک جوی نرفتن ؛ همدست و همداستان شدنشان ممکن نبودن :
زاهد بکتابی و کتاب من و تو
سنگ است و صراحی انتساب من و تو
تو مرده ٔ کوثری و من زنده ٔ می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو.
- آب شدن ؛ گداختن . ذوبان . ذوب . مذاب شدن . حل یا منحل شدن . انهمام .و مجازاً، از شرم آب شدن ؛ سخت خجل گشتن :
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید شد از شرم آب .
- آب شدن دل (زَهره ) ؛ عظیم ترسیدن . سخت هراسیدن :
چو چرخ خصم ترا گر هزار دل باشد
شود ز آتش کین تو هر هزارش آب .
- آب شدن دل برای (از) چیزی ؛ سخت خواهان و آرزومند وی گشتن :
اگرچه تلخ کند کام ، چون سخن گوید
دل شکر شود از لعل آبدارش آب .
- آب شده ؛ مذاب . گداخته . محلول . مُنْهَم ّ.
- آب قراح . رجوع به قراح شود.
- آب قلیل . رجوع به قلیل شود.
- آب کثیر .