آب دیده
لغتنامه دهخدا
آب دیده . [ ب ِ دی دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اشک :
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده ٔ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی .
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیده ٔ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی .