آب حیوان
لغتنامه دهخدا
آب حیوان . [ ب ِ ح َی ْ / ح ِی ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب زندگانی :
خردیافته مرد یزدان پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانْش خواند بنام .
چنین گفت روشن دل پرخرد
که هر کآب حیوان خورد کی مِرَد؟
بدست آور از آب حیوان نشان
بخور زو و پس شاد زی جاودان .
اهل دنیا اهل دین نبود ازیرا راست نیست
هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن .
که بدین راه در بدی نیکی است
آب حیوان درون تاریکی است .
در تاریکی است آب حیوان .
شگفتی نبد کآب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفت اندر آن ماهی مرده بود
که بر چشمه ٔ زندگی ره نمود.
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
بدولت سرای سکندر سپار.
ذوق در غمها است پی گم کرده اند
آب حیوان را بظلمت برده اند.
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد.
خردیافته مرد یزدان پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانْش خواند بنام .
چنین گفت روشن دل پرخرد
که هر کآب حیوان خورد کی مِرَد؟
بدست آور از آب حیوان نشان
بخور زو و پس شاد زی جاودان .
اهل دنیا اهل دین نبود ازیرا راست نیست
هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن .
که بدین راه در بدی نیکی است
آب حیوان درون تاریکی است .
در تاریکی است آب حیوان .
شگفتی نبد کآب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفت اندر آن ماهی مرده بود
که بر چشمه ٔ زندگی ره نمود.
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
بدولت سرای سکندر سپار.
ذوق در غمها است پی گم کرده اند
آب حیوان را بظلمت برده اند.
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد.