آژنگ
لغتنامه دهخدا
آژنگ . [ ژَ ] (اِ) چین . شکن . شکنج . انجوغ . نَوَرد. ترنجیدگی که بر اندام افتد از خشم یا پیری و یا بیماری :
بماندستم چون فنگ در این خانه و دلتنگ
ز سرما شده چون نیل سر وروی پرآژنگ .
دلی را پر از مهر دارد سپهر
دلی پر ز کین و پرآژنگ چهر.
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پرآژنگ رخ ، دل پر از کیمیا.
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بیرنگ دار.
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم جان و پرآژنگ روی .
ز گرگان بیامدسوی راه بُست
پرآژنگ رخسار و ناتندرست .
پرآژنگ شد روی پور پشنگ
ز گفتار اغریرث آمدْش ننگ .
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد.
رخ شاه ایران پرآژنگ شد
وز آن کار دشمن دلش تنگ شد.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن .
نه بخشایش آرد بکس بر نه مهر
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر.
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل ، پرآژنگ چهر.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ ، لب پر از باد سرد.
ز پاسخ پرآژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور مانَد ز راه .
برفتند یکسر پرآژنگ چهر
بیامد برِ شاه بوزرجمهر.
بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ .
آنکه چون روی بخوارزم نهاد، از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ .
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پرآژنگ و چینی .
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پرآژنگ .
پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ .
رخ شاه از انده پرآژنگ شد
ز کرده پشیمان و دلتنگ شد.
آن دم که بدم جوان و مویم شبه رنگ
صد حور بدی بدامنم درزده چنگ
اکنون که شدم پیر و برخ پرآژنگ
از من زن و فرزند همی دارد ننگ .
ای زمین گوهر، شد روی من از آتش دل
همچو آبی که بر او باد وزد از آژنگ .
چون چشم ترکان ودل بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ . (مقامات حمیدی ).
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند این شباب فرخت .
|| گرِه . خم :
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بی رنگ و پیشانی پرآژنگ .
چندین آژنگ نامیدی را در پیشانی مه آرید آن چوب خشک اگرآژنگ نامیدیها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است اما چون فصل بهار می آید تازگیش میدهیم . (کتاب المعارف ).
- آژنگ در ابرو آوردن ؛ چین به ابرو افکندن . شکن در ابرو آوردن . (زمخشری ). خم بابرو آوردن .
|| انقباض . گرفتگی :
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گوئی سخن بازیابی بکوی ...
پر آژنگ و تشویر شد مادرش
ز گفتن پشیمانی آمد برش .
|| کیس که در جامه افتد. || موج خرد که در آب پدید آید. || (اِخ ) در بعض فرهنگهابه آژنگ معنی نگارخانه ٔ مانی داده اند و بیت ذیل را مثال آورده اند :
ز بس جادوئیها و فرهنگ او
بدو بگرویدند و آژنگ او.
ولی کلمه ٔ آژنگ ظاهراً مخفف ارژنگ و ارتنگ باشد.
بماندستم چون فنگ در این خانه و دلتنگ
ز سرما شده چون نیل سر وروی پرآژنگ .
دلی را پر از مهر دارد سپهر
دلی پر ز کین و پرآژنگ چهر.
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پرآژنگ رخ ، دل پر از کیمیا.
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بیرنگ دار.
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم جان و پرآژنگ روی .
ز گرگان بیامدسوی راه بُست
پرآژنگ رخسار و ناتندرست .
پرآژنگ شد روی پور پشنگ
ز گفتار اغریرث آمدْش ننگ .
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد.
رخ شاه ایران پرآژنگ شد
وز آن کار دشمن دلش تنگ شد.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن .
نه بخشایش آرد بکس بر نه مهر
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر.
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل ، پرآژنگ چهر.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ ، لب پر از باد سرد.
ز پاسخ پرآژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور مانَد ز راه .
برفتند یکسر پرآژنگ چهر
بیامد برِ شاه بوزرجمهر.
بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ .
آنکه چون روی بخوارزم نهاد، از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ .
ترا چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پرآژنگ و چینی .
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پرآژنگ .
پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ .
رخ شاه از انده پرآژنگ شد
ز کرده پشیمان و دلتنگ شد.
آن دم که بدم جوان و مویم شبه رنگ
صد حور بدی بدامنم درزده چنگ
اکنون که شدم پیر و برخ پرآژنگ
از من زن و فرزند همی دارد ننگ .
ای زمین گوهر، شد روی من از آتش دل
همچو آبی که بر او باد وزد از آژنگ .
چون چشم ترکان ودل بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ . (مقامات حمیدی ).
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند این شباب فرخت .
|| گرِه . خم :
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بی رنگ و پیشانی پرآژنگ .
چندین آژنگ نامیدی را در پیشانی مه آرید آن چوب خشک اگرآژنگ نامیدیها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است اما چون فصل بهار می آید تازگیش میدهیم . (کتاب المعارف ).
- آژنگ در ابرو آوردن ؛ چین به ابرو افکندن . شکن در ابرو آوردن . (زمخشری ). خم بابرو آوردن .
|| انقباض . گرفتگی :
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گوئی سخن بازیابی بکوی ...
پر آژنگ و تشویر شد مادرش
ز گفتن پشیمانی آمد برش .
|| کیس که در جامه افتد. || موج خرد که در آب پدید آید. || (اِخ ) در بعض فرهنگهابه آژنگ معنی نگارخانه ٔ مانی داده اند و بیت ذیل را مثال آورده اند :
ز بس جادوئیها و فرهنگ او
بدو بگرویدند و آژنگ او.
ولی کلمه ٔ آژنگ ظاهراً مخفف ارژنگ و ارتنگ باشد.