یک تنه
لغتنامه دهخدا
یک تنه . [ ی َ / ی ِ ت َ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) تنها و یکه . (برهان ) (آنندراج ). منفرد. (ناظم الاطباء). به تن واحد. انفراداً. به تنهایی . وحیداً. فریداً. (یادداشت مؤلف ) :
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه .
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه .
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی .
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری .
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه .
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام .
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایره ٔ سبزغطایی .
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون .
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست .
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه .
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
|| (ضمیر مبهم مرکب ) یک تن . یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
|| (ص نسبی ) تنها. یگانه . (یادداشت مؤلف ) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی .
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت .
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
|| زبده . مجرد. بی بنه . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه .
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. (تاریخ طبرستان ). || متحد. همدل . (یادداشت مؤلف ) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه .
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه .
|| بی نظیر. (یادداشت مؤلف ) :
چو اجناس با ویسه درمیمنه
سرافراز هریک گو یک تنه .
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه .
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه .
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی .
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری .
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه .
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام .
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایره ٔ سبزغطایی .
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون .
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست .
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه .
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
|| (ضمیر مبهم مرکب ) یک تن . یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
|| (ص نسبی ) تنها. یگانه . (یادداشت مؤلف ) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی .
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت .
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
|| زبده . مجرد. بی بنه . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه .
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. (تاریخ طبرستان ). || متحد. همدل . (یادداشت مؤلف ) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه .
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه .
|| بی نظیر. (یادداشت مؤلف ) :
چو اجناس با ویسه درمیمنه
سرافراز هریک گو یک تنه .