یکتا
لغتنامه دهخدا
یکتا. [ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) به معنی یک عدد باشد. (برهان ) (آنندراج ). یک عدد. یک تاه . (ناظم الاطباء). یک لنگه . یک عدد. یک دانه . یکی .
- بر یکتا زدن ؛ با رودی تنها زدن . با سازی تنها زدن :
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند.
|| یک کس . یک تن . یک نفر :
چنان چون به خوبیش همتا نبود
به مانند مردیش یک تا نبود.
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
|| (ص مرکب ) یک لای . (برهان ) (ناظم الاطباء). یک تو. نخ وطناب و رشته و هرچه از آن قبیل که دارای یک تار باشد. مقابل دوتا و دوتار و دولا :
رشته ٔ جان تا دوتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این .
تنم چون رشته ٔ مریم دوتای است
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست .
یافتم من پلاسی از مویی
ورنه این رشته نیست جز یکتا.
- خیط یکتا ؛ رشته و نخ یک لا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتا را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
- رسن یکتا ؛ رسن یک لا. (یادداشت مؤلف ).
- یکتا شدن ؛ یک لا و یک تار شدن :
یکتا شده ست رشته ٔ شاهی به عهد تو
الحمدﷲ ارچه که یکتاست محکم است .
- یک تا کردن ؛ یک لا کردن . یک تو کردن :
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم .
|| نام جامه و پوششی است یک تهی . (برهان ) (آنندراج ). جامه ٔ بی آستر. (ناظم الاطباء). جامه ٔ یک لا و بی آستر و تابستانی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به یکتایی شود. || طاق . (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف ). تک . تنها.(یادداشت مؤلف ) :
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتامباش .
پسر زاد یکتا که گفتیش مهر
فرودآمد اندر کنار از سپهر.
|| یتیم . یتیمه . (یادداشت مؤلف ).
- دُرِّ یکتا ؛ گوهر یکتا. دُرِّ یتیم . یتیمه . (یادداشت مؤلف ) :
بازپس شد کنیز حورنژاد
دُرّ یکتا به لعل یکتا داد.
خرد رشته ٔ دُرّ یکتای توست
درفش گره بازکن رای توست .
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست .
- گوهر یکتا ؛ یک دانه :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهریکتا
دل از اندیشه ٔ اوباش جسمانیت یکتا کن .
و رجوع به دُرّ شود.
|| صمیمی . همدل . یکدل . متحد. (یادداشت مؤلف ). یکتاه . یکتای . یک روی . یک رنگ . اخلاصمند :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست .
یکدل و یکتا خواهم همه با خویش تو را
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
چو من بانوی مصر و همتای شاه
شوم با تو یکتا و پیوندخواه .
تا چرخ دوتا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دوتا باد تو را بنده ٔ یکتا.
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا.
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گرچه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست .
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دوتا و من به دل یکتا.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی و او را یکتا باشی . (کشف الاسرار ج 2 ص 506).
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا.
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا.
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دوتا
زآنکه در خدمت خسرو دل یکتاست تورا.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من .
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منت تو دوتاست .
در وقت تحفه و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288).
کردم چو قبا پیرهن از درد فراق
لیکن دل من به مهر یکتاست هنوز.
وز سر صوفی سالوس دوتایی برگشت
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند.
تا تو مصور شدی در دل یکتای من
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر.
دو عالم چیست تا در چشم ایشان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان .
از این نه تو نپوشم یک دوتایی
فلک با کس دل یکتا ندارد.
- یکتادل ؛ یک رنگ . بی غل وغش . یک رو. صافی دل :
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتادلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را.
- یکتا شدن ؛ متحد شدن .صمیمی شدن . یکدل شدن :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتایید.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین قد دوتاش .
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صدهزاران لام .
- || خالی شدن . خالص ماندن . جدا ماندن :
خفتگان بسیار گشتند ای برادر گوش دار
جهد کن تا جانْت از خاک و هوا یکتا شود.
- || یکی شدن . متحد شدن . در حکم یک چیز گشتن :
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود.
- یکتا کردن دل ؛ یک رنگ و صافی کردن دل :
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
قول سنگ و آب وآتش را ندا کس نشنود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند.
شاید که ز بیم و شرم رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهواره ٔ خاکی دوتا زان آمده ست .
- || پاک کردن . بی آلایش کردن . خالی گردانیدن :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشه ٔ اوباش جسمانیت یکتا کن .
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی .
|| راست . مستقیم . غیرخمیده :
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد توچنین دوتایی .
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته .
|| منفرد. جدا.بی نیاز :
هرکه را سودای این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود.
|| فرد. یگانه . واحد. بی نظیر. بی مانند. (ناظم الاطباء). وحید. تنها. فرید.واحد. اوحد. احد. بی مثل . (یادداشت مؤلف ) :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
یکتا و نهان جان توست و ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا.
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.
یکتاست تو را جان از آن نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی . (کشف الاسرار ج 2 ص 506).
محبت را ز جان یکتاییی دوز
که یکتا را نکو ناید دوتایی .
|| (اِخ ) کنایه از باری تعالی هم هست جل جلاله . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بیهمتا کند.
- بر یکتا زدن ؛ با رودی تنها زدن . با سازی تنها زدن :
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند.
|| یک کس . یک تن . یک نفر :
چنان چون به خوبیش همتا نبود
به مانند مردیش یک تا نبود.
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
|| (ص مرکب ) یک لای . (برهان ) (ناظم الاطباء). یک تو. نخ وطناب و رشته و هرچه از آن قبیل که دارای یک تار باشد. مقابل دوتا و دوتار و دولا :
رشته ٔ جان تا دوتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این .
تنم چون رشته ٔ مریم دوتای است
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست .
یافتم من پلاسی از مویی
ورنه این رشته نیست جز یکتا.
- خیط یکتا ؛ رشته و نخ یک لا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتا را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
- رسن یکتا ؛ رسن یک لا. (یادداشت مؤلف ).
- یکتا شدن ؛ یک لا و یک تار شدن :
یکتا شده ست رشته ٔ شاهی به عهد تو
الحمدﷲ ارچه که یکتاست محکم است .
- یک تا کردن ؛ یک لا کردن . یک تو کردن :
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم .
|| نام جامه و پوششی است یک تهی . (برهان ) (آنندراج ). جامه ٔ بی آستر. (ناظم الاطباء). جامه ٔ یک لا و بی آستر و تابستانی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به یکتایی شود. || طاق . (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف ). تک . تنها.(یادداشت مؤلف ) :
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتامباش .
پسر زاد یکتا که گفتیش مهر
فرودآمد اندر کنار از سپهر.
|| یتیم . یتیمه . (یادداشت مؤلف ).
- دُرِّ یکتا ؛ گوهر یکتا. دُرِّ یتیم . یتیمه . (یادداشت مؤلف ) :
بازپس شد کنیز حورنژاد
دُرّ یکتا به لعل یکتا داد.
خرد رشته ٔ دُرّ یکتای توست
درفش گره بازکن رای توست .
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست .
- گوهر یکتا ؛ یک دانه :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهریکتا
دل از اندیشه ٔ اوباش جسمانیت یکتا کن .
و رجوع به دُرّ شود.
|| صمیمی . همدل . یکدل . متحد. (یادداشت مؤلف ). یکتاه . یکتای . یک روی . یک رنگ . اخلاصمند :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست .
یکدل و یکتا خواهم همه با خویش تو را
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
چو من بانوی مصر و همتای شاه
شوم با تو یکتا و پیوندخواه .
تا چرخ دوتا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دوتا باد تو را بنده ٔ یکتا.
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا.
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گرچه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست .
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دوتا و من به دل یکتا.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی و او را یکتا باشی . (کشف الاسرار ج 2 ص 506).
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا.
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا.
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دوتا
زآنکه در خدمت خسرو دل یکتاست تورا.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من .
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منت تو دوتاست .
در وقت تحفه و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288).
کردم چو قبا پیرهن از درد فراق
لیکن دل من به مهر یکتاست هنوز.
وز سر صوفی سالوس دوتایی برگشت
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند.
تا تو مصور شدی در دل یکتای من
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر.
دو عالم چیست تا در چشم ایشان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان .
از این نه تو نپوشم یک دوتایی
فلک با کس دل یکتا ندارد.
- یکتادل ؛ یک رنگ . بی غل وغش . یک رو. صافی دل :
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتادلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را.
- یکتا شدن ؛ متحد شدن .صمیمی شدن . یکدل شدن :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتایید.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین قد دوتاش .
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صدهزاران لام .
- || خالی شدن . خالص ماندن . جدا ماندن :
خفتگان بسیار گشتند ای برادر گوش دار
جهد کن تا جانْت از خاک و هوا یکتا شود.
- || یکی شدن . متحد شدن . در حکم یک چیز گشتن :
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود.
- یکتا کردن دل ؛ یک رنگ و صافی کردن دل :
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
قول سنگ و آب وآتش را ندا کس نشنود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند.
شاید که ز بیم و شرم رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهواره ٔ خاکی دوتا زان آمده ست .
- || پاک کردن . بی آلایش کردن . خالی گردانیدن :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشه ٔ اوباش جسمانیت یکتا کن .
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی .
|| راست . مستقیم . غیرخمیده :
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد توچنین دوتایی .
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته .
|| منفرد. جدا.بی نیاز :
هرکه را سودای این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود.
|| فرد. یگانه . واحد. بی نظیر. بی مانند. (ناظم الاطباء). وحید. تنها. فرید.واحد. اوحد. احد. بی مثل . (یادداشت مؤلف ) :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
یکتا و نهان جان توست و ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا.
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.
یکتاست تو را جان از آن نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی . (کشف الاسرار ج 2 ص 506).
محبت را ز جان یکتاییی دوز
که یکتا را نکو ناید دوتایی .
|| (اِخ ) کنایه از باری تعالی هم هست جل جلاله . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بیهمتا کند.