یاری
لغتنامه دهخدا
یاری . (حامص ) اعانت . کمک . دستگیری . پایمردی . دستمردی . دستیاری . پشتی . یارمندی . پشتیبانی . نصرت . مساعدت . عون . معاضدت . معاونت . مظاهرت . معونت . مدد. امداد. نصر. تأیید. تعوین . عضد. یارگی . یاوری . صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی :
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه .
بر سام فرمای تا با سپاه
به یاری شود سوی این رزمگاه .
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس .
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به یاری شدند.
همه ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به یاری زبان دادمش .
قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخر است جهان را ز جهانداری تو.
یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیده ٔ رضای تو به یاوری ندارم .
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد.
گرنباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه ها و انبارها.
یار شو خلق را و یاری بین .
|| حالت و چگونگی یار. رفاقت .دوستی . مهرورزی . صحبت . مصاحبت . همنشینی . مقارنت :
نه بر هرزه ست کار یار و یاری
که صدق و اعتقاد آمد به یاری
به یاری در فراوان کار باشد
نه هرکش یار خوانی یار باشد.
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری .
چون یاری من یار همی خوار گرفت
ز آن خواست به دست من همی یار گرفت .
دلم را یاری از یاری ندیدم
غمم را هیچ غمخواری ندیدم .
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری .
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .
با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ
یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی .
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری .
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد.
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی .
یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد
یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری .
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری .
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنرپنداری .
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است .
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم .
- بی یاری ؛ بی رفیقی :
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی .
- || بی مانندی :
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .
- یاری آمدن ؛ کمک رسیدن . مدد رسیدن .
مر ترا ناید یاری ز کسی فردا
چون نیاید ز توامروز ترا یاری .
بناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
- یاری خواستن ؛ استمداد. (منتهی الارب ). استرفاد. (تاج المصادر بیهقی ). استنجاد. عول . تعویل . اعتثام . (منتهی الارب ) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم ).
شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری .
گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم . (تاریخ سیستان ).
یاری ز خرد خواه و از قناعت
برکشتن این دیو کارزاری .
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را.
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست .
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
- یاری رسیدن ؛ مدد رسیدن :
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
- یاری طلبیدن ؛ یاری جستن . مدد خواستن :
خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری .
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آن کو ز مردگان طلبد یاری .
|| (اِ) چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند :
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری .
دو زن را گفته اند که در خانه ٔ دو برادر باشند. در تداول امروز مردم مشهد «ییری » گویند. (برهان ) (اوبهی ). || وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند. (برهان ). همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات «هوو» و «انباغ » و «بنانج » را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ ) شاهد آورده اند. || دسته ٔ هاون :
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را.
و بدین معنی یار هم مرادف آمده . (از انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به یار شود.
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه .
بر سام فرمای تا با سپاه
به یاری شود سوی این رزمگاه .
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس .
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به یاری شدند.
همه ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به یاری زبان دادمش .
قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخر است جهان را ز جهانداری تو.
یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیده ٔ رضای تو به یاوری ندارم .
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد.
گرنباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه ها و انبارها.
یار شو خلق را و یاری بین .
|| حالت و چگونگی یار. رفاقت .دوستی . مهرورزی . صحبت . مصاحبت . همنشینی . مقارنت :
نه بر هرزه ست کار یار و یاری
که صدق و اعتقاد آمد به یاری
به یاری در فراوان کار باشد
نه هرکش یار خوانی یار باشد.
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری .
چون یاری من یار همی خوار گرفت
ز آن خواست به دست من همی یار گرفت .
دلم را یاری از یاری ندیدم
غمم را هیچ غمخواری ندیدم .
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری .
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .
با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ
یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی .
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری .
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد.
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی .
یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد
یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری .
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری .
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنرپنداری .
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است .
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم .
- بی یاری ؛ بی رفیقی :
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی .
- || بی مانندی :
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .
- یاری آمدن ؛ کمک رسیدن . مدد رسیدن .
مر ترا ناید یاری ز کسی فردا
چون نیاید ز توامروز ترا یاری .
بناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
- یاری خواستن ؛ استمداد. (منتهی الارب ). استرفاد. (تاج المصادر بیهقی ). استنجاد. عول . تعویل . اعتثام . (منتهی الارب ) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم ).
شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری .
گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم . (تاریخ سیستان ).
یاری ز خرد خواه و از قناعت
برکشتن این دیو کارزاری .
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را.
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست .
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
- یاری رسیدن ؛ مدد رسیدن :
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
- یاری طلبیدن ؛ یاری جستن . مدد خواستن :
خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری .
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آن کو ز مردگان طلبد یاری .
|| (اِ) چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند :
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری .
دو زن را گفته اند که در خانه ٔ دو برادر باشند. در تداول امروز مردم مشهد «ییری » گویند. (برهان ) (اوبهی ). || وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند. (برهان ). همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات «هوو» و «انباغ » و «بنانج » را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ ) شاهد آورده اند. || دسته ٔ هاون :
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را.
و بدین معنی یار هم مرادف آمده . (از انجمن آرا) (آنندراج ). و رجوع به یار شود.