گوه
لغتنامه دهخدا
گوه . (اِ) پس افکنده ٔ حیوانات . (بهار عجم ) (آنندراج ). پس افکنده ٔ آدمی و حیوان . (چراغ هدایت ). فضله ٔ حیوان . (فرهنگ شعوری ) (فرهنگ نظام ). فضله ٔ آدمی . (ناظم الاطباء). گُه . پلیدی آدمی و دیگر حیوان . براز. عذره . غائط. نجاست . مدفوع :
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود .
گنده و بی قیمت و دون و پلید
ریش پر از گوه وهمه تن کلخج .
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله ٔ گوه سگ است خشک شده .
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها همه پر گوه و خایه ها شده غر.
با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش
گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند.
زیر لب بسکه گوه سگ خورده
دفن کرده است صد سگ زرده .
و رجوع به گُه شود.
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود .
گنده و بی قیمت و دون و پلید
ریش پر از گوه وهمه تن کلخج .
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله ٔ گوه سگ است خشک شده .
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها همه پر گوه و خایه ها شده غر.
با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش
گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند.
زیر لب بسکه گوه سگ خورده
دفن کرده است صد سگ زرده .
و رجوع به گُه شود.