گلو
لغتنامه دهخدا
گلو. [ گ ِ /گ ُ ] (اِ) کنایه از خوردن و شهوت طعام :
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی .
ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست .
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست .
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی .
ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست .
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست .