گستاخ
لغتنامه دهخدا
گستاخ . [ گ ُ] (ص ) پهلوی ویستاخْو ، ارمنی وسته ، پارسی باستان احتمالاً ویست هوا . (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). بی ادب و دلیر و تند باشد. (برهان ). شوخ و چالاک و بی ادب . (غیاث ). بی محابا و جسور. (آنندراج ). بی پروا. متهور. بی پرده . صریح :
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان .
ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای .
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش .
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ .
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان .
ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای .
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش .
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ .
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.