گاه
لغتنامه دهخدا
گاه . (اِ) سریر. تخت آراسته ٔ پادشاهان را. (صحاح الفرس ). تخت پادشاهان . (جهانگیری ) کرسی . (مهذب الاسماء). اورنگ . صندلی . عرش :
بهرام آنگهی که بخشم افتی
بر گاه اورمزد درافشانی .
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه .
به وقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه .
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آید از گاه سیر.
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.
بگیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست .
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از بر گاه چادرپرست .
به گیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید برگاه بود.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز در خور گاه نیست .
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
ز فرزند قارن بشد سوفرای
که آورد گاه مهی باز جای .
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر.
پراکنده گردد به هر سو سپاه
فرود افکند دشمن او را ز گاه .
جهان دار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه .
چو برگاه بودی بهاران بدی
به بزم افسر شهریاران بدی .
سپاه انجمن شد به درگاه او [ فریدون ]
به ابر اندرآمد سر گاه او.
جهاندارفرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه .
به زن شوی گفت این جز از شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست .
سیاوش ز گاه اندرآمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
یکی آنکه گفتی کشم شاه را
سپارم بتو کشورو گاه را.
چو دیدند[ فرستادگان قیصر] زیبارخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی خواندند آفرین .
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه .
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کارکرده گوان
هر آنکس که بر گاه شاهی نشست
گشاده روان باد و یزدان پرست .
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه ؟
پرستنده ای را بفرمود شاه [ خسرو و پرویز ]
که در باغ و گلشن بیارای گاه .
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج .
سپردند گردان بدو تاج و گاه
برو انجمن شد ز هرسو سپاه .
هر آن کس که او راه دارد نگاه
بخسبد بر گاه ایمن ز شاه .
در ایوانها گاه زرین نهاد
فرازش همه دیبه ٔ چین نهاد.
چنین شاه ، برگاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد از او نیز یاد.
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه .
چو کیخسرو شاه بر گاه شد
جهان یکسر از کارش آگاه شد.
وز آن پس کز ایشان بپرداخت شاه
ز بیگارمردم تهی کرد گاه .
نوان اندرآمد [ انوشیروان ] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده .
چنین داد پاسخ که ده یا دو ماه
برین بگذرد بازیابی تو گاه .
نیندیشم از روم و از شاهشان
بپای اندرآرم سر و گاهشان .
ز میدان به یک سو نهادند گاه
بیامد نشست ازبر گاه شاه .
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد ترا گر دهم تاج و گاه .
چو بنشست گرسیوز و شاه نو
بدید آن سر و افسر و گاه نو.
سوی گاه بنهاد کاوس روی
سیاوش با لشکر جنگجوی .
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند.
که تا زنده باشد جهاندار شاه
سپهبد نباشد سزاوار گاه .
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو.
فرستاد و کاوس را آورید
بدو داد گاهش چنان چون سزید.
تو زین پس به دشمن بده گاه من
نگهدار ازین همنشان راه من .
که با پیل و فر است و با تاج و گاه
پدر بر پدر نامبردار شاه .
پدر زنده و پور جویای گاه
چگونه بود، نیست آئین و راه .
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه .
اگر چند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه .
هر آن کس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد راکند بر دو راه
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه .
بزرگ باد بنام بزرگ تو شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه .
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه ازدر میر و هست میر ازدر گاه .
نشستند برگاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه .
سر تخت بختش برآمد به ماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه .
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی به ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه .
چو از خاور برآمد خاورانشاه
شهی کش مه وزیر است آسمان گاه .
امیرمسعود ازین بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا و غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتد. (تاریخ بیهقی ).
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه برگاه آردش بخت یوسف وار.
نه زین شاه به درخور گاه بود
نه کس را به گیتی چنین شاه بود.
که را بخت فرخ دهد تاج گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه .
به بند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زرین و گنجند و گاه .
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.
گاه یکی راز چه بگاه کند
گاه یکی راز گه بدار کند.
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نئی بر گاه افریدون کنی .
دلیت باید پرعقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی .
بر گاه نبینی مگر آن را که نه راهست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش .
وزگاه بیفتد بسوی چاه فرودین
وز صدربرانند سوی صف نعالش .
هر کراچرخ ستمکاره برد برگاه
بفکند باز خود از گاه نگونسارش .
آن صدر سروری که نهد بخت مر ترا
از قدر و جاه گاه و سریر اندرآسمان .
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه .
از گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه .
مدار فلک بر مدار تو باد
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون .
بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک
پایه ٔ روح القدس پایه ٔ گاهش سزد.
شاه فلک برگاه نو، داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته .
ای تاج زرین گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بنده ٔ درگاه تو، صد چین و یغما داشته .
ضرورت مرا رفتنی شد براه
سپردم بتو شغل و دیهیم و گاه .
نه هر پای درخورد گاهی بود
نه هر سر سزای کلاهی بود.
هر که در جهان همی بینی
گر گدایی وگر شهنشاهی است
طالب لقمه ای است وز پی آن
در بن چاه یا سر گاهی است .
آن قصه خوانده ای که مسیحا به عون فقر
از آفتاب افسر و از چرخ گاه یافت .
|| جا. جای . مکان : گاه آرام ، آرامگاه ؛ محل آرامش :
ابادی بر آن گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز.
|| مسند. (صحاح الفرس ). جای نشستن که بر سر تخت سازند مثل چهار بالش . (لغت فرس اسدی ). از اشعار ذیل استنباط میشود که گاه اختلافی دقیق با تخت و سریر دارد :
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه .
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زبید و تاج و گرزو کلاه .
تهمتن نشست از برتخت و گاه
به خاک اندرآمد سر تخت شاه .
بدو نیازد مجلس بدو نیازد صدر
بدو نیازد تخت و بدو نیازد گاه .
به گرشاسب کش کرد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر تخت و گاه .
نهادند هم پهلوی هر دو تخت
که خدمتگر هر دو بد کام و بخت
برافراز هر تخت شاهانه گاه
به رنگ بهار و به اورنگ شاه .
خطری را خطری داند مقدار خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ور دانش و دین نیستت بچاهی
هر چند که باتاج و تخت و گاهی .
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی .
ای سر و صدری که بر گاه سریر سروری
مثل تو صدری ندیده ست و نبیند هیچکس .
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت .
گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است
آن بود شاه راستین که ورا
بر سر تخت خسروی گاه است .
|| در فرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 است ، در کلمه ٔ گاه پس از آنکه معانی وقت و نشست ملکان و چاهک سیم پالایان را مینویسد، میگوید و گاه شاه را نیز گویند آنچنانک خسروانی گوید :
شاهم برگاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم بر بزم برآرید بزم در نوکرد شاه .
ظاهراً این قصیده از اشعار هجایی است که هنوز در زمان خسروانی معمول بوده ولی نمیدانم چگونه این شعر شاهد گاه بمعنی شاه تواند بود مگر اینکه یکی یا هر دوی شاه ها را گاه بخوانیم و تصرف کاتب گاه را شاه کرد. در فرهنگهای دیگر این معنی را نیافتم تنها شمس فخری که غالباً از سهو و خطا خالی نیست و معهذا مدارکی بهتر و بیش تر از ما در دست داشته است ، وی بنقل شعوری به گاه معنی داماد داده و شعری هم از خود برای شاهد سروده است ، و شعر این است :
شادمان است بدو جان ممالک ز انسان
که بود شاد دل و جان عروسان از گاه
ممکن است شمس فخری در جائی گاه را بمعنی شاه دیده و چون یکی از معانی شاه داماد است معنی داماد به کلمه داده و شاهدی برای آن ساخته است . || مقام . آهنگ موسیقی : قدیمیترین و مقدسترین قسمت اوستا، چنانکه در جای خود گفته شد گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده ، در خود اوستا گاتها «گاثا» و در سانسکریت هم گاثا آمده و آن در زبان اخیر بمعنی قطعات منظومی که در میان نثر باشد استعمال شده . گاث اوستا نیز اصلاًمیبایست چنین بوده باشد و بمناسبت موزون بودن آن است که گفتار زرتشت بنام گاتها خوانده شده یعنی سرود ونظم شعر . گاتها «گاثا» در زبان پهلوی (گاس ) شده و جمع آن را (گاسان ) و نسبت بدان را (گاسانیک ) بطریق وصف ذکر کرده اند هر یک از اشعار گاتها را هم (گاس ) گویند همین کلمه در زبان پارسی پس از اسلام (گاه ) شده زیرا غالب سین های زبان پهلوی در پارسی به «هَ» بدل گردیده و گاس نیز از این قبیل است . گاه همانگونه که در پهلوی هم بمعنی آهنگ و سخن موزون و هم بمعنی جایگاه و هم بمعنی تخت و هم دفعه ای از زمان است در زبان پارسی نیز در همان موارد استعمال شده است و از مواردی که در معنی آهنگ و شعر بکار رفته است لغات : دوگاه ، سه گاه ، چهارگاه و پنج گاه میباشد که آهنگهایی هستند از موسیقی و هنوز در نزد ارباب فن مستعملند . (مزدیسناتألیف معین ص 297). || بوته ٔ زرگر که در آن زر و سیم آب کنند، بوتقه ، دریچه ، تنبک ، قالب . کوره ٔ زرگر. گوی باشد که سیم پالایان زر و سیم گداخته در آنجا ریزند. (اوبهی ) :
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گدازنده چو زر اندر گاه .
اگر ز هیبت او آتش کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم در گاه .
هر که او سیرت توپیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه .
گفتا ز کفر پاک شود شهرهای روم
گفتم چنانکه سیم نفایه میان گاه .
ز تو گوراب ، چرخ آفتاب است
سرایت از تو گاه سیم ناب است .
بجنب همت عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نبهره اندر گاه .
ایا ستوده شهی کز خیال خنجر تو
تن عدو بگدازد چو نقره اندرگاه .
دل و جان گاه و کوره از تف و تب
اُدرَه از خایه وز پشت احدب .
با چهره ٔ چو زر شو و با اشک همچو در
بگداز تن چو سیم و سرب در میان گاه .
دل چو گاه نقره کرد از مکرت مدح تو ز آنک
تا سخن چون نقره ٔ صافی برون آید ز گاه .
ازآتش اندیشه ٔ جان خصم ورا دل
در سوز و گداز آمده چون نقره به گاه است .
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوت است چو از زر گاه تا پرکاه .
|| هر خانه ای از خانه های نرد: یک گاه ، خانه ٔ نخستین . شش گاه . خانه ٔ ششم از نرد. (سبک شناسی ص 303 ج 2) : امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه . (چهارمقاله ٔ نظامی ). || ظاهراً یکی از معانی اصلی یا مجازی آن خیمه و چادر باشد. و در آخر کلمه ٔ خرگاه بدین معنی است . و خر بمعنی بزرگ است :
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز.
|| نوبت : گاهی ؛نوبتی . کرتی . باری . || داو قمار. (غیاث ). || صبح صادق . (برهان ). || (اِخ ) نام ستاره ای است . جُدَی . (جهانگیری ) (منتهی الارب ).
بهرام آنگهی که بخشم افتی
بر گاه اورمزد درافشانی .
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه .
به وقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه .
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آید از گاه سیر.
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.
بگیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست .
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از بر گاه چادرپرست .
به گیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید برگاه بود.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز در خور گاه نیست .
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
ز فرزند قارن بشد سوفرای
که آورد گاه مهی باز جای .
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر
بشد پیش گاهش یکی مرد پیر.
پراکنده گردد به هر سو سپاه
فرود افکند دشمن او را ز گاه .
جهان دار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه .
چو برگاه بودی بهاران بدی
به بزم افسر شهریاران بدی .
سپاه انجمن شد به درگاه او [ فریدون ]
به ابر اندرآمد سر گاه او.
جهاندارفرزند هرمزدشاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه .
به زن شوی گفت این جز از شاه نیست
چنین چهره جز در خور گاه نیست .
سیاوش ز گاه اندرآمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
یکی آنکه گفتی کشم شاه را
سپارم بتو کشورو گاه را.
چو دیدند[ فرستادگان قیصر] زیبارخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی خواندند آفرین .
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه .
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کارکرده گوان
هر آنکس که بر گاه شاهی نشست
گشاده روان باد و یزدان پرست .
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه ؟
پرستنده ای را بفرمود شاه [ خسرو و پرویز ]
که در باغ و گلشن بیارای گاه .
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج .
سپردند گردان بدو تاج و گاه
برو انجمن شد ز هرسو سپاه .
هر آن کس که او راه دارد نگاه
بخسبد بر گاه ایمن ز شاه .
در ایوانها گاه زرین نهاد
فرازش همه دیبه ٔ چین نهاد.
چنین شاه ، برگاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد از او نیز یاد.
چو جم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه .
چو کیخسرو شاه بر گاه شد
جهان یکسر از کارش آگاه شد.
وز آن پس کز ایشان بپرداخت شاه
ز بیگارمردم تهی کرد گاه .
نوان اندرآمد [ انوشیروان ] به آتشکده
نهادند گاهی بزر آژده .
چنین داد پاسخ که ده یا دو ماه
برین بگذرد بازیابی تو گاه .
نیندیشم از روم و از شاهشان
بپای اندرآرم سر و گاهشان .
ز میدان به یک سو نهادند گاه
بیامد نشست ازبر گاه شاه .
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد ترا گر دهم تاج و گاه .
چو بنشست گرسیوز و شاه نو
بدید آن سر و افسر و گاه نو.
سوی گاه بنهاد کاوس روی
سیاوش با لشکر جنگجوی .
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند.
که تا زنده باشد جهاندار شاه
سپهبد نباشد سزاوار گاه .
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو.
فرستاد و کاوس را آورید
بدو داد گاهش چنان چون سزید.
تو زین پس به دشمن بده گاه من
نگهدار ازین همنشان راه من .
که با پیل و فر است و با تاج و گاه
پدر بر پدر نامبردار شاه .
پدر زنده و پور جویای گاه
چگونه بود، نیست آئین و راه .
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه .
اگر چند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه .
هر آن کس که باشد خداوند گاه
میانجی خرد راکند بر دو راه
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه .
بزرگ باد بنام بزرگ تو شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه .
هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه ازدر میر و هست میر ازدر گاه .
نشستند برگاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه .
سر تخت بختش برآمد به ماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه .
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه .
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی به ری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه .
چو از خاور برآمد خاورانشاه
شهی کش مه وزیر است آسمان گاه .
امیرمسعود ازین بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا و غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتد. (تاریخ بیهقی ).
کسی کش از پی ملک ایزد آفریده بود
ز چاه برگاه آردش بخت یوسف وار.
نه زین شاه به درخور گاه بود
نه کس را به گیتی چنین شاه بود.
که را بخت فرخ دهد تاج گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه .
به بند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زرین و گنجند و گاه .
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.
گاه یکی راز چه بگاه کند
گاه یکی راز گه بدار کند.
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
گرچه افریدون نئی بر گاه افریدون کنی .
دلیت باید پرعقل و سر ز جهل تهی
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی .
بر گاه نبینی مگر آن را که نه راهست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش .
وزگاه بیفتد بسوی چاه فرودین
وز صدربرانند سوی صف نعالش .
هر کراچرخ ستمکاره برد برگاه
بفکند باز خود از گاه نگونسارش .
آن صدر سروری که نهد بخت مر ترا
از قدر و جاه گاه و سریر اندرآسمان .
همیشه تا که بگویند بر چه سیرت بود
نشست یوسف در صدر پادشاهی و گاه .
از گاه وزارت بتو همچون فلک از ماه
آراسته تا بر فلک ماه نهی گاه .
مدار فلک بر مدار تو باد
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون .
بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک
پایه ٔ روح القدس پایه ٔ گاهش سزد.
شاه فلک برگاه نو، داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته .
ای تاج زرین گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بنده ٔ درگاه تو، صد چین و یغما داشته .
ضرورت مرا رفتنی شد براه
سپردم بتو شغل و دیهیم و گاه .
نه هر پای درخورد گاهی بود
نه هر سر سزای کلاهی بود.
هر که در جهان همی بینی
گر گدایی وگر شهنشاهی است
طالب لقمه ای است وز پی آن
در بن چاه یا سر گاهی است .
آن قصه خوانده ای که مسیحا به عون فقر
از آفتاب افسر و از چرخ گاه یافت .
|| جا. جای . مکان : گاه آرام ، آرامگاه ؛ محل آرامش :
ابادی بر آن گاه آرام و ناز
نشستی یکی تیزدندان گراز.
|| مسند. (صحاح الفرس ). جای نشستن که بر سر تخت سازند مثل چهار بالش . (لغت فرس اسدی ). از اشعار ذیل استنباط میشود که گاه اختلافی دقیق با تخت و سریر دارد :
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه .
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زبید و تاج و گرزو کلاه .
تهمتن نشست از برتخت و گاه
به خاک اندرآمد سر تخت شاه .
بدو نیازد مجلس بدو نیازد صدر
بدو نیازد تخت و بدو نیازد گاه .
به گرشاسب کش کرد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر تخت و گاه .
نهادند هم پهلوی هر دو تخت
که خدمتگر هر دو بد کام و بخت
برافراز هر تخت شاهانه گاه
به رنگ بهار و به اورنگ شاه .
خطری را خطری داند مقدار خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ور دانش و دین نیستت بچاهی
هر چند که باتاج و تخت و گاهی .
چاهی است جهان ژرف و ما بدو در
جوئیم همی تخت و گاه شاهی .
ای سر و صدری که بر گاه سریر سروری
مثل تو صدری ندیده ست و نبیند هیچکس .
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت .
گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است
آن بود شاه راستین که ورا
بر سر تخت خسروی گاه است .
|| در فرهنگ اسدی نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 است ، در کلمه ٔ گاه پس از آنکه معانی وقت و نشست ملکان و چاهک سیم پالایان را مینویسد، میگوید و گاه شاه را نیز گویند آنچنانک خسروانی گوید :
شاهم برگاه برآرید گاه بر تخت زرین
تختم بر بزم برآرید بزم در نوکرد شاه .
ظاهراً این قصیده از اشعار هجایی است که هنوز در زمان خسروانی معمول بوده ولی نمیدانم چگونه این شعر شاهد گاه بمعنی شاه تواند بود مگر اینکه یکی یا هر دوی شاه ها را گاه بخوانیم و تصرف کاتب گاه را شاه کرد. در فرهنگهای دیگر این معنی را نیافتم تنها شمس فخری که غالباً از سهو و خطا خالی نیست و معهذا مدارکی بهتر و بیش تر از ما در دست داشته است ، وی بنقل شعوری به گاه معنی داماد داده و شعری هم از خود برای شاهد سروده است ، و شعر این است :
شادمان است بدو جان ممالک ز انسان
که بود شاد دل و جان عروسان از گاه
ممکن است شمس فخری در جائی گاه را بمعنی شاه دیده و چون یکی از معانی شاه داماد است معنی داماد به کلمه داده و شاهدی برای آن ساخته است . || مقام . آهنگ موسیقی : قدیمیترین و مقدسترین قسمت اوستا، چنانکه در جای خود گفته شد گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده ، در خود اوستا گاتها «گاثا» و در سانسکریت هم گاثا آمده و آن در زبان اخیر بمعنی قطعات منظومی که در میان نثر باشد استعمال شده . گاث اوستا نیز اصلاًمیبایست چنین بوده باشد و بمناسبت موزون بودن آن است که گفتار زرتشت بنام گاتها خوانده شده یعنی سرود ونظم شعر . گاتها «گاثا» در زبان پهلوی (گاس ) شده و جمع آن را (گاسان ) و نسبت بدان را (گاسانیک ) بطریق وصف ذکر کرده اند هر یک از اشعار گاتها را هم (گاس ) گویند همین کلمه در زبان پارسی پس از اسلام (گاه ) شده زیرا غالب سین های زبان پهلوی در پارسی به «هَ» بدل گردیده و گاس نیز از این قبیل است . گاه همانگونه که در پهلوی هم بمعنی آهنگ و سخن موزون و هم بمعنی جایگاه و هم بمعنی تخت و هم دفعه ای از زمان است در زبان پارسی نیز در همان موارد استعمال شده است و از مواردی که در معنی آهنگ و شعر بکار رفته است لغات : دوگاه ، سه گاه ، چهارگاه و پنج گاه میباشد که آهنگهایی هستند از موسیقی و هنوز در نزد ارباب فن مستعملند . (مزدیسناتألیف معین ص 297). || بوته ٔ زرگر که در آن زر و سیم آب کنند، بوتقه ، دریچه ، تنبک ، قالب . کوره ٔ زرگر. گوی باشد که سیم پالایان زر و سیم گداخته در آنجا ریزند. (اوبهی ) :
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .
دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گدازنده چو زر اندر گاه .
اگر ز هیبت او آتش کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم در گاه .
هر که او سیرت توپیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه .
گفتا ز کفر پاک شود شهرهای روم
گفتم چنانکه سیم نفایه میان گاه .
ز تو گوراب ، چرخ آفتاب است
سرایت از تو گاه سیم ناب است .
بجنب همت عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نبهره اندر گاه .
ایا ستوده شهی کز خیال خنجر تو
تن عدو بگدازد چو نقره اندرگاه .
دل و جان گاه و کوره از تف و تب
اُدرَه از خایه وز پشت احدب .
با چهره ٔ چو زر شو و با اشک همچو در
بگداز تن چو سیم و سرب در میان گاه .
دل چو گاه نقره کرد از مکرت مدح تو ز آنک
تا سخن چون نقره ٔ صافی برون آید ز گاه .
ازآتش اندیشه ٔ جان خصم ورا دل
در سوز و گداز آمده چون نقره به گاه است .
از آنچه می بدهد تا بدانچه میگیرد
تفاوت است چو از زر گاه تا پرکاه .
|| هر خانه ای از خانه های نرد: یک گاه ، خانه ٔ نخستین . شش گاه . خانه ٔ ششم از نرد. (سبک شناسی ص 303 ج 2) : امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه . (چهارمقاله ٔ نظامی ). || ظاهراً یکی از معانی اصلی یا مجازی آن خیمه و چادر باشد. و در آخر کلمه ٔ خرگاه بدین معنی است . و خر بمعنی بزرگ است :
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز.
|| نوبت : گاهی ؛نوبتی . کرتی . باری . || داو قمار. (غیاث ). || صبح صادق . (برهان ). || (اِخ ) نام ستاره ای است . جُدَی . (جهانگیری ) (منتهی الارب ).