کلند
لغتنامه دهخدا
کلند. [ ک ُ /ک َ ل َ] (اِ) دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان ). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است . (آنندراج ). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دسته ٔ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دسته ٔ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه . مسحاة. مَرّ. مِعدَن . مِعبَد. هذاة. (منتهی الارب ) :
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
ای شده عمرت به باد از بهر آز
بر امید سوزنت گم شد کلند.
ای بخرد با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن .
عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند.
کو حمیت تا زتیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند.
پس کلند آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که آن تیر اوفتاد.
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند.
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند.
- فال کلند ؛ شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه ٔ بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین ، ذیل فال ).
|| بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان ). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج ). کلیدان و کلان در باغ و کوچه . غلق در. کلیدان . (فرهنگ فارسی معین ). با کلنده مقایسه شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.
چون همان یار درآید در دولت بگشاید
زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید.
|| هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان ). هر چیز ناتراشیده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چوبی که بر قلاده ٔ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم .
|| دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء).
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
ای شده عمرت به باد از بهر آز
بر امید سوزنت گم شد کلند.
ای بخرد با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن .
عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند.
کو حمیت تا زتیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند.
پس کلند آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که آن تیر اوفتاد.
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند.
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند.
- فال کلند ؛ شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه ٔ بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین ، ذیل فال ).
|| بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان ). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج ). کلیدان و کلان در باغ و کوچه . غلق در. کلیدان . (فرهنگ فارسی معین ). با کلنده مقایسه شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.
چون همان یار درآید در دولت بگشاید
زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید.
|| هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان ). هر چیز ناتراشیده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چوبی که بر قلاده ٔ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم .
|| دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء).