کشتن
لغتنامه دهخدا
کشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن . ذبح کردن و قربانی کردن . (ناظم الاطباء) :
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست .
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت .
زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی .
اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت .
(تاریخ بیهقی ).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی .
بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت .
کشته ٔ چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن .
از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان ... احتراز نمودم . (کلیله و دمنه ).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
کس از بهر کسی خود را نکشته ست .
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست .
|| خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن . اطفاء آتش . نشاندن آتش . خوابانیدن آتش . خسبانیدن آتش . نابود کردن و از بین بردن آتش . راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ . (یادداشت مؤلف ) : زن گفت ... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت .
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من .
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش .
پاکاخداوندی که سازگاری داد میان برف و آتش که نه آتش برف را بگدازد نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 5). سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی علیه السلام و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن .
دو شبانروز میسوخت و اهل بخارا در آن عاجز شدند و بسیار رنج دیدند تا روز سوم بکشتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی گمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من به یکی پف .
گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. (سندبادنامه ص 82).
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت .
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت .
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت .
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیمشب شمع وصال .
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیت از صبر چون مجنون شود.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ (گلستان سعدی ).
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ٔ مائی .
ور شکرخنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش .
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم بظلامی .
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست .
سینه گو شعله ٔآتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ٔ بغداد ببر.
|| کوفتن . || بر زمین زدن . (از ناظم الاطباء). || تبه کردن . تباه کردن . (یادداشت مؤلف ). || مالیدن جیوه با حنا تا صورت آن بگردد و با حنا ترکیب شود. (یادداشت مؤلف ) : مالیدن سیماب کشته و خبث الفضه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دو درمسنگ سیماب در وی بسایند و بکشند چنانکه اثر سیماب نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زیبقی را برنگ باید کشت
که بحنا کشند زیبق را.
- کشتن مهره ای را در قمار ؛ زدن آن مهره را. (یادداشت مؤلف ).
|| قطع کردن . بریدن . (یادداشت مؤلف از ادیب پیشاوری ). || آمیختن شراب با آب . (از ناظم الاطباء). با مزج آب از حدت آن کاستن . (یادداشت مؤلف ). آمیختن آب با سرکه و شراب و امثال آن : چون شب یمانی بریان کرده و اندر سرکه کشته ... و مازدی سوخته اندر سرکه کشته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || خاصیت انقباض با خیسانیدن گرفتن از گچ . گچ یکبارخیسانیده و سفت شده را دوباره خیساندن . رجوع به کشته شود.
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست .
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت .
زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی .
اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت .
(تاریخ بیهقی ).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی .
بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت .
کشته ٔ چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن .
از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان ... احتراز نمودم . (کلیله و دمنه ).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
کس از بهر کسی خود را نکشته ست .
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست .
|| خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن . اطفاء آتش . نشاندن آتش . خوابانیدن آتش . خسبانیدن آتش . نابود کردن و از بین بردن آتش . راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ . (یادداشت مؤلف ) : زن گفت ... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت .
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من .
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش .
پاکاخداوندی که سازگاری داد میان برف و آتش که نه آتش برف را بگدازد نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 5). سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی علیه السلام و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن .
دو شبانروز میسوخت و اهل بخارا در آن عاجز شدند و بسیار رنج دیدند تا روز سوم بکشتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی گمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من به یکی پف .
گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. (سندبادنامه ص 82).
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت .
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت .
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت .
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیمشب شمع وصال .
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیت از صبر چون مجنون شود.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ (گلستان سعدی ).
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ٔ مائی .
ور شکرخنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش .
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم بظلامی .
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست .
سینه گو شعله ٔآتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ٔ بغداد ببر.
|| کوفتن . || بر زمین زدن . (از ناظم الاطباء). || تبه کردن . تباه کردن . (یادداشت مؤلف ). || مالیدن جیوه با حنا تا صورت آن بگردد و با حنا ترکیب شود. (یادداشت مؤلف ) : مالیدن سیماب کشته و خبث الفضه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دو درمسنگ سیماب در وی بسایند و بکشند چنانکه اثر سیماب نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زیبقی را برنگ باید کشت
که بحنا کشند زیبق را.
- کشتن مهره ای را در قمار ؛ زدن آن مهره را. (یادداشت مؤلف ).
|| قطع کردن . بریدن . (یادداشت مؤلف از ادیب پیشاوری ). || آمیختن شراب با آب . (از ناظم الاطباء). با مزج آب از حدت آن کاستن . (یادداشت مؤلف ). آمیختن آب با سرکه و شراب و امثال آن : چون شب یمانی بریان کرده و اندر سرکه کشته ... و مازدی سوخته اندر سرکه کشته . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || خاصیت انقباض با خیسانیدن گرفتن از گچ . گچ یکبارخیسانیده و سفت شده را دوباره خیساندن . رجوع به کشته شود.