کشتنی
لغتنامه دهخدا
کشتنی . [ ک ُ ت َ ] (ص لیاقت ) واجب القتل . درخور کشتن . لایق کشتن . سزاوار کشتن . درخور قتل . (یادداشت مؤلف ) :
هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان .
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد.
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتراز مردم ستمکار است .
عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم .
گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت
خود دست بخون من هم تر نکنی دانم .
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهادآن کشتنی دل بر فریبش .
هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکرة الاولیاء عطار).
کافر بسته دو دست او کشتنی است .
و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی ، خرمشاهی ص 893 س 9).
خود کشته ٔ ابروی توام من بحقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی .
از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم .
|| مخصوص بکشتن . (یادداشت مؤلف ). هرجاندار سزاوار و شایسته ٔ کشتن و ذبح شدن . (ناظم الاطباء) :
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
هرزمان ممتحنی را برهاند ز غمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان .
عمر خوش دختران رز بسر آمد
کشتنیان را سیاستی دگر آمد.
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتراز مردم ستمکار است .
عید است اینکه بر جان کشتن حواله کردی
چون کشتنی ست جانم قربان چرا ندارم .
گر کشتنی ام باری هم دست تو و تیغت
خود دست بخون من هم تر نکنی دانم .
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهادآن کشتنی دل بر فریبش .
هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحتی و کشتنی بود مگر هرچه کند به فرمان شرع کند. (تذکرة الاولیاء عطار).
کافر بسته دو دست او کشتنی است .
و در زندان به هر وقتی نظر فرماید و کشتنی بکشد و رها کردنی رها کند. (کلیات سعدی چ فروغی ، خرمشاهی ص 893 س 9).
خود کشته ٔ ابروی توام من بحقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی .
از هر طرف که رنجه شوی کشتنی منم .
|| مخصوص بکشتن . (یادداشت مؤلف ). هرجاندار سزاوار و شایسته ٔ کشتن و ذبح شدن . (ناظم الاطباء) :
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.