کس
لغتنامه دهخدا
کس . [ ک َ] (اِ) مردم باشد، چه کسی مردمی و ناکسی نامردمی را گویند. (برهان ). آدمی . شخص . تن . فرد. (یادداشت مؤلف ). مردم . (از آنندراج ) (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف ). شخص . مرد. نفر. آدمیزاد. (ناظم الاطباء). مطلق آدمی . (آنندراج ) :
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
وبس کس است که سیری نیابد از ملکی .
همه کبر و لافی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه .
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
برخویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ز جور کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارندارز.
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی .
که چیز کسان دشمن گنج تست
بدان گنج شو شاد کز رنج تست .
بخور هرچه داری منه باز پس
تو رنجی چرا ماند باید به کس .
که را مجهول تر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کسهای دیگر.
اندک نگرش نیست که اندک نگرش کس
درگاه بزرگان همه ذل است و هوان است .
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده کردی دودمان را.
امیر گفت من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ).
به دست کسان چون توان کشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر.
همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه ).
در زیر بار منت تو یک جهان کس است
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی .
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند.
آنچه می مالند در روی کسان
جمع شد در چهره ٔ آن ناکسان .
کسانی که از ما به عیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند.
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس .
چند باشی عیال فکر کسان
چه گشاید ترا ز ذکر کسان .
|| نفر. تن ، که در شمارش انسان به کار رود بدون معدود: شخص دیگر؛ دیگری . کسان . دیگران . اشخاص دیگر :
به خیره سرشمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است .
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد شاه آبروی .
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد.
چو از شهر و از لشکر اندر گذشت
کسانش ببردند بسته به دشت .
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هریکی با لشکری بس .
به چشمش در بمانده دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش .
ز کسهای او [ سلطان ] بد مران پیش اوی
سخنها جز آن کش خوش آید مگوی .
چو دستت بچیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان .
خلیفه خادمی را گفت که چندکس از موالیان ما حاضر کن . (تاریخ برامکه ).
ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه ).
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
جز این سه کس دیگر بر آن نیارستی نشستن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
از آن پس یکایک همه ٔ امیران را معزول کرد و کسان و قرابت خویش را به جای ایشان فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ). چون برخاست از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش . (مجمل التواریخ و القصص ). همی اندیشم که جعفر تنگدل شود که چندین روز از کسان وکنیزکان خویش غایب ماند. (تاریخ بخارا). برادر او را با هفتصد کس از وجوه افراد و رؤس قواد او بگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
نفریبی به آشنایی کس
کس خود تیغ خود شناسی و بس .
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان .
کسی گفت که فلان رادیر شد که ندیدی . گفت من او را نمی خواهم که ببینم قضا را از کسان او یکی حاضر بود. (گلستان ). یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش رفتند و باز آوردند. (گلستان ). این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت . (گلستان ).
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
کلمه ٔ کس در معنی فوق به صورتهای مرکب زیر بکار رود:
- آن کس ؛ آنکه :
خنک آن کس کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
- چه کسی ؛ کیستی ؟ (یادداشت مؤلف ) : گفت ای پسر تو چه کسی و پدرت کیست ؟ (نوروزنامه ).
- دیگر کس ؛ کس دیگر. دیگری :
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است .
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست . (تاریخ بیهقی ).
- شهر کسان ؛ سرزمین بیگانه :
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان .
غریبیم و تنها و بی دوست و یار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی .
مرا چون اژدها برجان گَزیدی
چو در شهر کسان جانان گُزیدی .
ز بهر مردم بیگانه صدکار
به نام و ننگ باید کرد ناچار.
در این شهر کسان برده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا.
- کسی ؛ شخصی . تنی :
چند بردارداین هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .
و گر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ .
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بخوشیدی از کینه مغز سرا.
اندر این شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین .
- کسی را ؛ آنکس را که . آنکه را :
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی بدیوان شاه اردشیر.
- هرآن کس ؛ هرکه :
هرآن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان .
- هرکس ؛ هرکه :
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هرکس ترا آفرین .
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار.
- همه کس ؛ همه ٔ مردم :
برگزیدم به خانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .
رجوع به هریک از این مدخلهادر جای خود شود.
|| هیچکس . هیچ تن . (یادداشت مؤلف ). هیچ یک :
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکربا پیون .
نکو گفت مزدور با آن خویش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش .
تا کتخدای گناه نکند کس زنان را به گناه نگیرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی ).
نگر تا تواندچنین کرد کس ؟
مگر من که هستم جهاندار وبس .
به ترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو.
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نریزند خون خداوند کس .
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس .
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند برجان ناکام و بس .
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به .
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست .
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار.
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند یک مرد کم بود و بس .
کس این پهلوان را هماورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست .
پس از این کس رازهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ). کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. (نوروزنامه ).
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس .
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست .
کس نیست که آشفته ٔ آن زلف دوتا نیست
در رهگذری نیست که دامی ز بلا نیست .
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من .
|| هیچ کس را. احدی را. هیچ تنی را. (یادداشت مؤلف ) :
ز خویشان او [ افراسیاب ] کس نیازرد شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه .
با سرشک عطای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب .
|| کسی .تنی . فردی و در بعض از شواهد ذیل موهم معنی هیچکس نیز هست :
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن .
چنان دان که کس بی هنر در جهان
به خیره نجوید نشست مهان .
کنون چاره ٔ ما همین است و بس
که جز پهلوان شاه ما نیست کس .
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت باید نشاند.
چه گویی کز همه حران چنو بوده است کس نیزا
نه هست اکنون و نه باشد و نه بوده ست هرگیزا.
گویی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
نه بنالید ازیشان کس نه کس بتپید.
کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا به گفتار رسد. (تاریخ بیهقی ).
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید.
کس نامد از آن جهان که تا پرسم ازو
کاحوال مسافران عالم چون شد.
تا بتوانی خسته مگردان کس را
بر آتش خشم خویش منشان کس را.
|| کسی را. فردی را :
مرا گر نخواهید بی رای من
چرا کس نشانید بر جان من .
|| یار. رفیق . همدم . (ناظم الاطباء). معاشر. همدم . همنشین . مجالس . غمخوار. یار و رفیق . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ج ، کسان :
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست .
خردمند اگر باغم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است .
هرکه اونام کسی یافت از آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس .
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند.
ای کس ما بیکسی ّ ما ببین . (یادداشت مؤلف ).
- بی کس ؛ بی یار. بی رفیق . بی مددکار. (ناظم الاطباء).
|| منسوب . خویش . پیوسته . ج ، کسان . کسها. (یادداشت مؤلف ) . || آن که امروزه آدم گویند چنانکه گویند آدمهای شاه . (یادداشت مؤلف ). ملازم . گماشته . بنده . مأمور. خدم . ج ، کسان و کسها : پس او را باکس خویش سوی بهرام فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو بشنیدگفتارش آئین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب .
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس .
وزان پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش .
سیم و جامه به کس او دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. (تاریخ بیهقی ص 669). خیزو کسان فرست تا سپاه سالارتاش والتون تاش حاجب بزرگرا بخوانند. (تاریخ بیهقی ). من برخاستم و کسان فرستادم . (تاریخ بیهقی ). کسان رفتند و سرایش فروگرفتند. (تاریخ بیهقی ). این حدیث عبدوس به کس خود به غازی رسانید و سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 234 چ ادیب ).
ای ترک من امروزنگویی به کجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی .
که هرسوکس شاه بشتافتی
بکشتی روان هرکرا یافتی .
همه مرترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس .
تا خبر ایشان به ملک رسید کس فرستاد و ایشان در آن غار شدند. (قصص الانبیاء ص 201). پس رسول آواز داد که منادی ندا کند تا قوم فرود آیندو کس فرستاد تا آنان که رفته بودند بازگردند. (قصص الانبیاء ص 232). برنائی اندر راه پیش وی آمد، خوبروی ،براسبی نشسته و جماعتی از کسان وی با وی نشسته . (تاریخ بخارا). تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و بدست آن کس بفرستاد. (چهارمقاله ص 74). امیر منصور کس فرستاد و محمدبن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت . (چهارمقاله ص 74).
|| مرد جنگی . مرد کارزاری . یار سپاهی . یاور. کمک لشکری . ج ، کسان :
از ایران و توران نخواهیم کس
چو من باشم و تو به آورد بس .
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همه جنگ چوبینه گویند و بس .
از هرجای کسان می فرستاد تا کسان عمرولیث می کشتند و مال می آوردند. (تاریخ بخارا). || رسول . (ناظم الاطباء). فرستاده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). قاصد ایلچی . فرسته : بندو سوی مهتران لشکرکس فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پرویز را بخواند و گفت بزندگانی من اندر طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بدو گفت پورا در این روزگار
کس آمد مرا از بر شهریار.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب .
چو از راه ایران برآمد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار.
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس .
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگهدار و فریاد رس .
از پی تهنیت خلیفه به تو
بفرستد کس ارنه بفرستاد.
کس کرد به کدیه سپهی خواست زگیلان
هرگز به جهان شاه که دیده ست و گدائی .
آنجا فرود آمد و کس به شهر همی فرستاد به نزدیک رؤسا و مهتران و امیدها، نیکو همی کرد. (تاریخ سیستان ). شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد. (تاریخ بیهقی ).
پسر چیره دی بمن کس کرد
آنچنان خربطی که بیمارم .
و به باذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ و القصص ).
|| غریب . بیگانه . اجنبی . ج ، کسان به معنی غرباء و بیگانگان . (یادداشت مؤلف ). مردم ناآشنا. مقابل آشنا. مقابل خودی . || ذوی العقول . (یادداشت مؤلف ). مقابل غیر ذوی العقول :
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس .
|| دانشمند. عاقل . دانا. (ناظم الاطباء). عقلاء ودانشمندان . (برهان ). دریابنده . خردمند. آدم عاقل و مجرب :
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر.
توقع مدار ای پسرگر کسی
که بی سعی هرگز بجایی رسی .
اگر در سرای سعادت کس است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است .
|| ثروتمند. متمکن :
آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز.
|| تربیت یافته . نجیب . (یادداشت مؤلف ). اهل . مقابل ناکس .(از آنندراج ). انسان آدم :
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس .
|| مرد شریف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). شخصی سخت بزرگ . باشخصیت . مردی خارق العاده . (یادداشت مؤلف ) :
چند منقاد هرخسی باشی
جهد کن تا که خود کسی باشی .
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
- به کس شمردن ؛ بزرگ شمردن . درخور اعتنا و عنایت دانستن . آدمی درخور توجه فرض کردن . متشخص بحساب آوردن :
ز تختی که هستی فرود آرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت .
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
به یک پشه ازبن ندارد خرد
از ایرا کسی را به کس نشمرد.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
بدل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
در بناها هیچ مهندس را به کس نشمردی . (تاریخ بیهقی ص 143).
- به کسی داشتن کسی را ؛ متشخص و درخور اعتنا فرض کردن او را. درخور عنایت و اهمیت داشتن :
از این پس ندارم کسی را به کس
پرستش کنم پیش فریادرس .
ندارد ز شاهان کسی را به کس
چو کهتر بود شاه فریادرس .
ازین سخت سرما تو فریادرس
نداریم جز تو کسی را به کس .
- کس و ناکس ؛ مرد و نامرد.(آنندراج ) (ناظم الاطباء). شریف و وضیع. خاص و عام . (ناظم الاطباء) :
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت او دون و شریف و کس و ناکس .
از کس و ناکس ببر خاقانیا اندر جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوایی برنخاست .
- ناکس ؛ پست . فرومایه . وضیع. (یادداشت مؤلف ). مقابل شریف :
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
بکوشش به نگردد هیچ بدتر.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش .
کسی کو ملامت کند باکسان
به خواری شود کمتر از ناکسان .
رجوع به ناکس شود.
- ناکسان کس شده ؛ فرومایگان از پستی به مقام بلند رسیده و مال دار گشته .(یادداشت مؤلف ) :
اندر ایام توبر خوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
- هیچ کس ؛ غیر مهم و متشخص . پست :
هرگز تو به هیچ کس نشایی
برسرت دو شوله خاک و سرگین .
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
وبس کس است که سیری نیابد از ملکی .
همه کبر و لافی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه .
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
برخویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ز جور کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارندارز.
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی .
که چیز کسان دشمن گنج تست
بدان گنج شو شاد کز رنج تست .
بخور هرچه داری منه باز پس
تو رنجی چرا ماند باید به کس .
که را مجهول تر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کسهای دیگر.
اندک نگرش نیست که اندک نگرش کس
درگاه بزرگان همه ذل است و هوان است .
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده کردی دودمان را.
امیر گفت من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ).
به دست کسان چون توان کشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر.
همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه ).
در زیر بار منت تو یک جهان کس است
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی .
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند.
آنچه می مالند در روی کسان
جمع شد در چهره ٔ آن ناکسان .
کسانی که از ما به عیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند.
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس .
چند باشی عیال فکر کسان
چه گشاید ترا ز ذکر کسان .
|| نفر. تن ، که در شمارش انسان به کار رود بدون معدود: شخص دیگر؛ دیگری . کسان . دیگران . اشخاص دیگر :
به خیره سرشمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است .
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد شاه آبروی .
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد.
چو از شهر و از لشکر اندر گذشت
کسانش ببردند بسته به دشت .
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هریکی با لشکری بس .
به چشمش در بمانده دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش .
ز کسهای او [ سلطان ] بد مران پیش اوی
سخنها جز آن کش خوش آید مگوی .
چو دستت بچیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان .
خلیفه خادمی را گفت که چندکس از موالیان ما حاضر کن . (تاریخ برامکه ).
ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه ).
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
جز این سه کس دیگر بر آن نیارستی نشستن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
از آن پس یکایک همه ٔ امیران را معزول کرد و کسان و قرابت خویش را به جای ایشان فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ). چون برخاست از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش . (مجمل التواریخ و القصص ). همی اندیشم که جعفر تنگدل شود که چندین روز از کسان وکنیزکان خویش غایب ماند. (تاریخ بخارا). برادر او را با هفتصد کس از وجوه افراد و رؤس قواد او بگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
نفریبی به آشنایی کس
کس خود تیغ خود شناسی و بس .
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان .
کسی گفت که فلان رادیر شد که ندیدی . گفت من او را نمی خواهم که ببینم قضا را از کسان او یکی حاضر بود. (گلستان ). یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش رفتند و باز آوردند. (گلستان ). این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت . (گلستان ).
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
کلمه ٔ کس در معنی فوق به صورتهای مرکب زیر بکار رود:
- آن کس ؛ آنکه :
خنک آن کس کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
- چه کسی ؛ کیستی ؟ (یادداشت مؤلف ) : گفت ای پسر تو چه کسی و پدرت کیست ؟ (نوروزنامه ).
- دیگر کس ؛ کس دیگر. دیگری :
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است .
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست . (تاریخ بیهقی ).
- شهر کسان ؛ سرزمین بیگانه :
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان .
غریبیم و تنها و بی دوست و یار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی .
مرا چون اژدها برجان گَزیدی
چو در شهر کسان جانان گُزیدی .
ز بهر مردم بیگانه صدکار
به نام و ننگ باید کرد ناچار.
در این شهر کسان برده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا.
- کسی ؛ شخصی . تنی :
چند بردارداین هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .
و گر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ .
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بخوشیدی از کینه مغز سرا.
اندر این شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین .
- کسی را ؛ آنکس را که . آنکه را :
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی بدیوان شاه اردشیر.
- هرآن کس ؛ هرکه :
هرآن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان .
- هرکس ؛ هرکه :
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هرکس ترا آفرین .
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار.
- همه کس ؛ همه ٔ مردم :
برگزیدم به خانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست .
رجوع به هریک از این مدخلهادر جای خود شود.
|| هیچکس . هیچ تن . (یادداشت مؤلف ). هیچ یک :
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکربا پیون .
نکو گفت مزدور با آن خویش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش .
تا کتخدای گناه نکند کس زنان را به گناه نگیرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی ).
نگر تا تواندچنین کرد کس ؟
مگر من که هستم جهاندار وبس .
به ترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو.
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نریزند خون خداوند کس .
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس .
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند برجان ناکام و بس .
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به .
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست .
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار.
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند یک مرد کم بود و بس .
کس این پهلوان را هماورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست .
پس از این کس رازهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ). کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. (نوروزنامه ).
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس .
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست .
کس نیست که آشفته ٔ آن زلف دوتا نیست
در رهگذری نیست که دامی ز بلا نیست .
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من .
|| هیچ کس را. احدی را. هیچ تنی را. (یادداشت مؤلف ) :
ز خویشان او [ افراسیاب ] کس نیازرد شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه .
با سرشک عطای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب .
|| کسی .تنی . فردی و در بعض از شواهد ذیل موهم معنی هیچکس نیز هست :
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن .
چنان دان که کس بی هنر در جهان
به خیره نجوید نشست مهان .
کنون چاره ٔ ما همین است و بس
که جز پهلوان شاه ما نیست کس .
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت باید نشاند.
چه گویی کز همه حران چنو بوده است کس نیزا
نه هست اکنون و نه باشد و نه بوده ست هرگیزا.
گویی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی .
نه بنالید ازیشان کس نه کس بتپید.
کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا به گفتار رسد. (تاریخ بیهقی ).
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید.
کس نامد از آن جهان که تا پرسم ازو
کاحوال مسافران عالم چون شد.
تا بتوانی خسته مگردان کس را
بر آتش خشم خویش منشان کس را.
|| کسی را. فردی را :
مرا گر نخواهید بی رای من
چرا کس نشانید بر جان من .
|| یار. رفیق . همدم . (ناظم الاطباء). معاشر. همدم . همنشین . مجالس . غمخوار. یار و رفیق . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ج ، کسان :
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست .
خردمند اگر باغم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است .
هرکه اونام کسی یافت از آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس .
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند.
ای کس ما بیکسی ّ ما ببین . (یادداشت مؤلف ).
- بی کس ؛ بی یار. بی رفیق . بی مددکار. (ناظم الاطباء).
|| منسوب . خویش . پیوسته . ج ، کسان . کسها. (یادداشت مؤلف ) . || آن که امروزه آدم گویند چنانکه گویند آدمهای شاه . (یادداشت مؤلف ). ملازم . گماشته . بنده . مأمور. خدم . ج ، کسان و کسها : پس او را باکس خویش سوی بهرام فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو بشنیدگفتارش آئین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب .
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس .
وزان پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش .
سیم و جامه به کس او دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. (تاریخ بیهقی ص 669). خیزو کسان فرست تا سپاه سالارتاش والتون تاش حاجب بزرگرا بخوانند. (تاریخ بیهقی ). من برخاستم و کسان فرستادم . (تاریخ بیهقی ). کسان رفتند و سرایش فروگرفتند. (تاریخ بیهقی ). این حدیث عبدوس به کس خود به غازی رسانید و سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 234 چ ادیب ).
ای ترک من امروزنگویی به کجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی .
که هرسوکس شاه بشتافتی
بکشتی روان هرکرا یافتی .
همه مرترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس .
تا خبر ایشان به ملک رسید کس فرستاد و ایشان در آن غار شدند. (قصص الانبیاء ص 201). پس رسول آواز داد که منادی ندا کند تا قوم فرود آیندو کس فرستاد تا آنان که رفته بودند بازگردند. (قصص الانبیاء ص 232). برنائی اندر راه پیش وی آمد، خوبروی ،براسبی نشسته و جماعتی از کسان وی با وی نشسته . (تاریخ بخارا). تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و بدست آن کس بفرستاد. (چهارمقاله ص 74). امیر منصور کس فرستاد و محمدبن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت . (چهارمقاله ص 74).
|| مرد جنگی . مرد کارزاری . یار سپاهی . یاور. کمک لشکری . ج ، کسان :
از ایران و توران نخواهیم کس
چو من باشم و تو به آورد بس .
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همه جنگ چوبینه گویند و بس .
از هرجای کسان می فرستاد تا کسان عمرولیث می کشتند و مال می آوردند. (تاریخ بخارا). || رسول . (ناظم الاطباء). فرستاده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). قاصد ایلچی . فرسته : بندو سوی مهتران لشکرکس فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پرویز را بخواند و گفت بزندگانی من اندر طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بدو گفت پورا در این روزگار
کس آمد مرا از بر شهریار.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب .
چو از راه ایران برآمد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار.
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس .
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگهدار و فریاد رس .
از پی تهنیت خلیفه به تو
بفرستد کس ارنه بفرستاد.
کس کرد به کدیه سپهی خواست زگیلان
هرگز به جهان شاه که دیده ست و گدائی .
آنجا فرود آمد و کس به شهر همی فرستاد به نزدیک رؤسا و مهتران و امیدها، نیکو همی کرد. (تاریخ سیستان ). شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد. (تاریخ بیهقی ).
پسر چیره دی بمن کس کرد
آنچنان خربطی که بیمارم .
و به باذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ و القصص ).
|| غریب . بیگانه . اجنبی . ج ، کسان به معنی غرباء و بیگانگان . (یادداشت مؤلف ). مردم ناآشنا. مقابل آشنا. مقابل خودی . || ذوی العقول . (یادداشت مؤلف ). مقابل غیر ذوی العقول :
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس .
|| دانشمند. عاقل . دانا. (ناظم الاطباء). عقلاء ودانشمندان . (برهان ). دریابنده . خردمند. آدم عاقل و مجرب :
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر.
توقع مدار ای پسرگر کسی
که بی سعی هرگز بجایی رسی .
اگر در سرای سعادت کس است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است .
|| ثروتمند. متمکن :
آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز.
|| تربیت یافته . نجیب . (یادداشت مؤلف ). اهل . مقابل ناکس .(از آنندراج ). انسان آدم :
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس .
|| مرد شریف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). شخصی سخت بزرگ . باشخصیت . مردی خارق العاده . (یادداشت مؤلف ) :
چند منقاد هرخسی باشی
جهد کن تا که خود کسی باشی .
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
- به کس شمردن ؛ بزرگ شمردن . درخور اعتنا و عنایت دانستن . آدمی درخور توجه فرض کردن . متشخص بحساب آوردن :
ز تختی که هستی فرود آرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت .
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
به یک پشه ازبن ندارد خرد
از ایرا کسی را به کس نشمرد.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
بدل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
در بناها هیچ مهندس را به کس نشمردی . (تاریخ بیهقی ص 143).
- به کسی داشتن کسی را ؛ متشخص و درخور اعتنا فرض کردن او را. درخور عنایت و اهمیت داشتن :
از این پس ندارم کسی را به کس
پرستش کنم پیش فریادرس .
ندارد ز شاهان کسی را به کس
چو کهتر بود شاه فریادرس .
ازین سخت سرما تو فریادرس
نداریم جز تو کسی را به کس .
- کس و ناکس ؛ مرد و نامرد.(آنندراج ) (ناظم الاطباء). شریف و وضیع. خاص و عام . (ناظم الاطباء) :
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت او دون و شریف و کس و ناکس .
از کس و ناکس ببر خاقانیا اندر جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوایی برنخاست .
- ناکس ؛ پست . فرومایه . وضیع. (یادداشت مؤلف ). مقابل شریف :
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
بکوشش به نگردد هیچ بدتر.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش .
کسی کو ملامت کند باکسان
به خواری شود کمتر از ناکسان .
رجوع به ناکس شود.
- ناکسان کس شده ؛ فرومایگان از پستی به مقام بلند رسیده و مال دار گشته .(یادداشت مؤلف ) :
اندر ایام توبر خوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
- هیچ کس ؛ غیر مهم و متشخص . پست :
هرگز تو به هیچ کس نشایی
برسرت دو شوله خاک و سرگین .