کبز
لغتنامه دهخدا
کبز. [ ک َ ] (ص ) گنده و سطبر. (آنندراج ) :
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
|| فربه . قوی . (یادداشت مؤلف ) :
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
|| فربه . قوی . (یادداشت مؤلف ) :
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.