کامه
لغتنامه دهخدا
کامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) کام و مراد و خواهش و مطلب و مقصد باشد. (برهان ) (غیاث ) (فرهنگ نظام ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
کسی کآورد رازدل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
اگر ز آمدن دم زنی یک زمان
برآید همه کامه ٔ بدگمان .
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد بجز کامه ٔ نیکخواه .
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآمد همه کامه ٔ نیکخواه .
که ازتف آن کوه آتش پرست
همه ٔ کامه ٔ دشمنان کرد پست .
شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه ٔ بدگمان .
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست
برآمدبه هر گوشه ای نام او
روا شد به هر کامه ای کام او.
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامه ٔ بدخواه .
ز پیش بودم بیم و امید دشمن و دوست
برنج دوستم اکنون و کامه ٔ دشمن .
کامه ٔ دل گرچه ز جان خوشتر است
عاقبت اندیشی از آن خوشتر است .
باد جهانت بکام کز ظفر تو
کامه ٔ صد جان مستهام برآمد.
به کامه ٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست نمای .
ز چشم دوست فتادم بکامه ٔ دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی .
- به کامه ٔ دشمن شدن ؛ به کام او گشتن . مطابق خواست دشمن شدن :
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من بکامه ٔ دشمن .
- به کامه ٔ دشمن کردن ؛ بر طبق قرار و خواست او کردن :
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب بکامه ٔ دشمن .
- به کامه رسیدن ؛ کامیاب شدن . به آرزو رسیدن . نایل شدن به امانی :
کسی کآوَرَد راز دل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
- خودکامگی ؛ استبداد. بلهوسی . خویش کامی :
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه بایدفشرد.
رجوع به خودکام و خودکامه و خویش کامی و خودکامی شود.
- خودکامه ؛ خودرأی . بکام برآمده و خودسر. (برهان ). خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام ). بلکامه . آنکه هرچه کند به میل خود کند و رجوع به خودکامه شود :
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را.
چو کاووس خودکامه اندرجهان
ندیدم کسی از کهان و مهان .
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببیند دل مرد خودکامه را.
وز آن پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را.
نهادند بر پشت آن نامه بر
که نزد سیاوش خودکامه بر.
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست .
سزا خود ز شه همچنین نامه بود
نه با کام و بایست خودکامه بود .
تو خودکامه ای ، گر ندانی شمار
برو چار صدبار بشمر هزار.
به هر پادشاهی و خودکامه ای
نبشتند بر پهلوی نامه ای .
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
از او نزد بیژن یکی نامه شد.
- شادکامه ؛ هنگامه . همهمه و غوغا . (ناظم الاطباء).
- شادکامه کردن ؛ خشنود شدن از رنج و آزار دیگری . (ناظم الاطباء).
|| کنایه از علف خودروی هم هست . (برهان ). و رجوع به خودکامه شود. || نوعی ریحان خوشبو که در خوزستان زیاد میروید. (شعوری ج 2 ورق 259). و رجوع به کامخ شود. و به این معنی جز شعوری در جای دیگر نیامده است . || نانخورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سازند و خورند. (برهان ) (آنندراج ). || طعامی است که به زبان عربی کامخ میگویند و بعضی گویند کامخ معرب کامه است . (برهان ) : این مرد...آچارها و کامه ها نیکو ساختی ، امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت . (تاریخ بیهقی ).ترا از ترشیها و لبنیات نهی کردم ، تو زیره بای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد. (چهارمقاله چ معین ص 131). || ریچال که مربای دوشابی میباشد. (از برهان ) (آنندراج ). || آبکامه و نانخورشی است که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سازند و به تازی کامخ گویند. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد و ترش شود و به عربی کامخ گویند. (فرهنگ سروری ). ریچاری باشد که نوعی از آن را بتکوب و [ پتکوب ] سازند و نوعی دیگر را که بهتر باشد نان خورش کنند و در عسکر مکرم که لشکر نیز خوانند از ولایت خوزستان بغایت نیکو سازند و نام آن کامه ٔ لشکر باشد و آنجا چیله گویند. (صحاح الفرس ). || شیر و دوغ درهم جوشانیده . (برهان ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || خامه . نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد. (یادداشت مؤلف ) :
ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا
بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری .
|| مرجان را نیز گویند و آن در قعر دریا میروید و ریسمانها برآن بندند و کشند تا برآید، سبزرنگ است و چون باد بر او میخورد و آفتاب میتابد سرخ میگردد و در داروهای چشم بکار برند قوت بصر دهد. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (الفاظالادویه ) (فهرست مخزن الادویه ) :
بیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و سر بر لامه .
|| آچار. (ناظم الاطباء). || لجام اسب . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || کام . عشق . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به کام شود.
کسی کآورد رازدل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
اگر ز آمدن دم زنی یک زمان
برآید همه کامه ٔ بدگمان .
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه
نباشد بجز کامه ٔ نیکخواه .
بدو گفت رستم که با فر شاه
برآمد همه کامه ٔ نیکخواه .
که ازتف آن کوه آتش پرست
همه ٔ کامه ٔ دشمنان کرد پست .
شد این تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه ٔ بدگمان .
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست
برآمدبه هر گوشه ای نام او
روا شد به هر کامه ای کام او.
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامه ٔ بدخواه .
ز پیش بودم بیم و امید دشمن و دوست
برنج دوستم اکنون و کامه ٔ دشمن .
کامه ٔ دل گرچه ز جان خوشتر است
عاقبت اندیشی از آن خوشتر است .
باد جهانت بکام کز ظفر تو
کامه ٔ صد جان مستهام برآمد.
به کامه ٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست نمای .
ز چشم دوست فتادم بکامه ٔ دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی .
- به کامه ٔ دشمن شدن ؛ به کام او گشتن . مطابق خواست دشمن شدن :
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من بکامه ٔ دشمن .
- به کامه ٔ دشمن کردن ؛ بر طبق قرار و خواست او کردن :
جهد آن کن که مر مرا نکنی
پیش صاحب بکامه ٔ دشمن .
- به کامه رسیدن ؛ کامیاب شدن . به آرزو رسیدن . نایل شدن به امانی :
کسی کآوَرَد راز دل را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید.
- خودکامگی ؛ استبداد. بلهوسی . خویش کامی :
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه بایدفشرد.
رجوع به خودکام و خودکامه و خویش کامی و خودکامی شود.
- خودکامه ؛ خودرأی . بکام برآمده و خودسر. (برهان ). خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام ). بلکامه . آنکه هرچه کند به میل خود کند و رجوع به خودکامه شود :
بماند از پی پاسخ نامه را
بکشت آتش مرد خودکامه را.
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را.
چو کاووس خودکامه اندرجهان
ندیدم کسی از کهان و مهان .
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببیند دل مرد خودکامه را.
وز آن پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را.
نهادند بر پشت آن نامه بر
که نزد سیاوش خودکامه بر.
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست .
سزا خود ز شه همچنین نامه بود
نه با کام و بایست خودکامه بود .
تو خودکامه ای ، گر ندانی شمار
برو چار صدبار بشمر هزار.
به هر پادشاهی و خودکامه ای
نبشتند بر پهلوی نامه ای .
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
از او نزد بیژن یکی نامه شد.
- شادکامه ؛ هنگامه . همهمه و غوغا . (ناظم الاطباء).
- شادکامه کردن ؛ خشنود شدن از رنج و آزار دیگری . (ناظم الاطباء).
|| کنایه از علف خودروی هم هست . (برهان ). و رجوع به خودکامه شود. || نوعی ریحان خوشبو که در خوزستان زیاد میروید. (شعوری ج 2 ورق 259). و رجوع به کامخ شود. و به این معنی جز شعوری در جای دیگر نیامده است . || نانخورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سازند و خورند. (برهان ) (آنندراج ). || طعامی است که به زبان عربی کامخ میگویند و بعضی گویند کامخ معرب کامه است . (برهان ) : این مرد...آچارها و کامه ها نیکو ساختی ، امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت . (تاریخ بیهقی ).ترا از ترشیها و لبنیات نهی کردم ، تو زیره بای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد. (چهارمقاله چ معین ص 131). || ریچال که مربای دوشابی میباشد. (از برهان ) (آنندراج ). || آبکامه و نانخورشی است که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سازند و به تازی کامخ گویند. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد و ترش شود و به عربی کامخ گویند. (فرهنگ سروری ). ریچاری باشد که نوعی از آن را بتکوب و [ پتکوب ] سازند و نوعی دیگر را که بهتر باشد نان خورش کنند و در عسکر مکرم که لشکر نیز خوانند از ولایت خوزستان بغایت نیکو سازند و نام آن کامه ٔ لشکر باشد و آنجا چیله گویند. (صحاح الفرس ). || شیر و دوغ درهم جوشانیده . (برهان ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || خامه . نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد. (یادداشت مؤلف ) :
ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا
بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری .
|| مرجان را نیز گویند و آن در قعر دریا میروید و ریسمانها برآن بندند و کشند تا برآید، سبزرنگ است و چون باد بر او میخورد و آفتاب میتابد سرخ میگردد و در داروهای چشم بکار برند قوت بصر دهد. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (الفاظالادویه ) (فهرست مخزن الادویه ) :
بیراهن لؤلؤی برنگ کامه
وان کفش دریده و سر بر لامه .
|| آچار. (ناظم الاطباء). || لجام اسب . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || کام . عشق . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به کام شود.