کاستی
لغتنامه دهخدا
کاستی . (حامص ) نقصان و کم شدگی . نقص . منقصت :
که ای برتر از کژّی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی .
چنین گفت موبدبه شاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان
که بهرام را خواند ازراستی
پدید آرد اندر دلش کاستی .
گر ایدون که یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی .
خداوند هستی وهم راستی
از اویست بیشی و هم کاستی .
به گیتی کیمیا چون راستی نیست
که عز راستی را کاستی نیست .
چو در داد شاه آورد کاستی
به پیچد سر هر کس از راستی .
چو گشتی تمام آیدت کاستی .
بلکه مصنوعی تمام است این بقول منطقی
گر تمام این است هرگز نیست او را کاستی .
ترا من همی راستی داده ام
تو از من همی کاستی جسته ای .
بر زمین چون پادشا گشتی گرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستی گیرد قمر.
ماه ندیده کاستی سرو کشیده راستی
دلبرمن براستی راست چنان آمده ست .
از کجی افتی به کم و کاستی
وز غم رستی تو اگر راستی .
|| خسارت . ضرر. زیان . || حیله . کژی . || کاستی ماه ،امحاق .
که ای برتر از کژّی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی .
چنین گفت موبدبه شاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان
که بهرام را خواند ازراستی
پدید آرد اندر دلش کاستی .
گر ایدون که یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی .
خداوند هستی وهم راستی
از اویست بیشی و هم کاستی .
به گیتی کیمیا چون راستی نیست
که عز راستی را کاستی نیست .
چو در داد شاه آورد کاستی
به پیچد سر هر کس از راستی .
چو گشتی تمام آیدت کاستی .
بلکه مصنوعی تمام است این بقول منطقی
گر تمام این است هرگز نیست او را کاستی .
ترا من همی راستی داده ام
تو از من همی کاستی جسته ای .
بر زمین چون پادشا گشتی گرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستی گیرد قمر.
ماه ندیده کاستی سرو کشیده راستی
دلبرمن براستی راست چنان آمده ست .
از کجی افتی به کم و کاستی
وز غم رستی تو اگر راستی .
|| خسارت . ضرر. زیان . || حیله . کژی . || کاستی ماه ،امحاق .