کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (اِ) چک . تپانچه . قفا. سیلی . سیلی و گردنی . (برهان ). پس گردنی . پشت گردنی . کشیده . لت :
گوئی که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته به کاج و به مشت .
چون رشوه بزیر زانویش در شد
صد کاج قوی بتارکش بر زن .
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان بکاج بگذارند.
از پیت کوس خورده کوه به تیر
وز تکت کاچ خورده باد شمال .
همچو دزدان به کتف بسته آونگ دراز.
دزد نی ، چوب خورد کاج خورده مسخره نی .
نهاده دام قوافی ز بهر صید صلت
سزای آنکه قفاشان شود بکاج ادیم .
ما را دو مهتر است که ار کاج درخوهیم
بی رنج و منت تو برسانند بی شمار.
ز چاکاچاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرده راست استاد
بدان تا کاج خوردن پیشه گیرد
چو شاگردان پذیرد زخم استاد.
گُه گربه شود چون گربه غوشه
کند از آرزوی کاج فریاد.
اگر صبوح کند کاج باشد و مطراق
همی زنندش چندانکه بشکند سر و تار.
تحفه ٔ تست و عطای تو عطیه بر ما
ما همه ساله ورا کاج بیاد تو خوریم .
نی چون تو کسی که آب تتماج خورد
در مصطبه ها بغل زندکاج خورد.
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او بکاج معصفر همی کنم .
چو جلق زد بحریفان زبان دراز کند
ز بهر کاج حریفان کند دراز قفا.
کز در کاج باشی ار ناری
خط نان و رساله و خط چاچ
بسخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج
کاج صمصام را سزد بر یال
سوزنی را ترانه بر ره چاج .
از قاضی کفندره دستار برگرفت
وز من همین و آنگه کاجی میان تار.
کسی کو گردن تسلیم دارد
ز کرّمنای ما دارد دو صد تاج
اگر هستی فروشد عقل سرکش
بزن بر گردنش آنگه دو صد کاج .
گوئی که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سر بسر کوفته به کاج و به مشت .
چون رشوه بزیر زانویش در شد
صد کاج قوی بتارکش بر زن .
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان بکاج بگذارند.
از پیت کوس خورده کوه به تیر
وز تکت کاچ خورده باد شمال .
همچو دزدان به کتف بسته آونگ دراز.
دزد نی ، چوب خورد کاج خورده مسخره نی .
نهاده دام قوافی ز بهر صید صلت
سزای آنکه قفاشان شود بکاج ادیم .
ما را دو مهتر است که ار کاج درخوهیم
بی رنج و منت تو برسانند بی شمار.
ز چاکاچاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرده راست استاد
بدان تا کاج خوردن پیشه گیرد
چو شاگردان پذیرد زخم استاد.
گُه گربه شود چون گربه غوشه
کند از آرزوی کاج فریاد.
اگر صبوح کند کاج باشد و مطراق
همی زنندش چندانکه بشکند سر و تار.
تحفه ٔ تست و عطای تو عطیه بر ما
ما همه ساله ورا کاج بیاد تو خوریم .
نی چون تو کسی که آب تتماج خورد
در مصطبه ها بغل زندکاج خورد.
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او بکاج معصفر همی کنم .
چو جلق زد بحریفان زبان دراز کند
ز بهر کاج حریفان کند دراز قفا.
کز در کاج باشی ار ناری
خط نان و رساله و خط چاچ
بسخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج
کاج صمصام را سزد بر یال
سوزنی را ترانه بر ره چاج .
از قاضی کفندره دستار برگرفت
وز من همین و آنگه کاجی میان تار.
کسی کو گردن تسلیم دارد
ز کرّمنای ما دارد دو صد تاج
اگر هستی فروشد عقل سرکش
بزن بر گردنش آنگه دو صد کاج .