کابین
لغتنامه دهخدا
کابین . (اِ) کابین کلمه ٔ فارسی و «کبین » آذری از این کلمه است . بضع. مهر. (دهار). صداق . (مهذب الاسماء). صُدُقَة. نحل . نحله . (منتهی الارب ). دست پیمان . مهریه . شیربها. عقر. (دهار). علیقه . علاقه . (منتهی الارب ). کاوین . (مهذب الاسماء). صَدُقَة. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). اجر. نکاح . مهر زنان باشد. (لغت فرس ) (صحاح الفرس ). مهر زنان را گویند و آن مبلغی باشد که در هنگام عقد بستن و نکاح کردن زنان مقرر کنند. (برهان ). زری که به هنگام نکاح به ذمّه ٔ مرد مقرر کنند، به عربی آن را مهر گویند، از برهان و سراج و رشیدی ؛ و بعضی بمعنی مهر مؤجل نوشته اند. (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) :
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیرو باده بیار.
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار.
ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشوی ببخشند هر زمان کابین .
بباید علی الحال کابینش کرد
بیرزد به کابین چنین دختری
بود نقد کابین او اینکه تو
کنی سجده ٔ شکر چون شاکری .
عروسی است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین اوی .
ای پسرجان و تنت شهره زناشویند
شوی جانست و زنش تنت و خرد کابین .
عاقل ندهد درین چنین کابین
راضی نشود بصره و صدره .
طمع جانت کند گرچه بدوکابین
گنج قارون بنهی با سپه قارن .
دنیا عروس وار بیاراید
پیشت چو یافت از تو بدین کابین .
به چه ماند به عروسی ، عالم
که سبکروح گران کابین است
شاه او زیبد منصور سعید
که هم این خسرو، آن شیرین است .
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این .
خاتون وار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان .
گرچه ناهید ورچه پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج کابین اند.
به کابین خسرورضا داده ایم
که از تخمه ٔ خسروان زاده ایم .
نقل است که در حال حیات همه ٔ مال به درویشان داد. وقتی او را مهمانی آمد هرچه داشت خرج کرد و گفت مهمانان فرستادگان خدای اند. زن با وی بخصومت بیرون آمد. گفت زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید کابین به وی داد و طلاق دادش . (تذکرةالاولیاء عطار).
چون درافتادند اندر جستجو
بعد از آن دربست و کابین جست او.
باجوانی چو لعبت سیمین
مهر بستش بمبلغی کابین .
به ده دینارم از قید خلاص کرد و با خویشتن به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من درآورد به کابین صد دینار. (گلستان ). یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند. (گلستان ).
ساقیا دیوانه ای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده اند.
عقر؛کابین که بشبهه ٔ وطی یا به وطی غضب واجب شود. (منتهی الارب ).
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیرو باده بیار.
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار.
ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشوی ببخشند هر زمان کابین .
بباید علی الحال کابینش کرد
بیرزد به کابین چنین دختری
بود نقد کابین او اینکه تو
کنی سجده ٔ شکر چون شاکری .
عروسی است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین اوی .
ای پسرجان و تنت شهره زناشویند
شوی جانست و زنش تنت و خرد کابین .
عاقل ندهد درین چنین کابین
راضی نشود بصره و صدره .
طمع جانت کند گرچه بدوکابین
گنج قارون بنهی با سپه قارن .
دنیا عروس وار بیاراید
پیشت چو یافت از تو بدین کابین .
به چه ماند به عروسی ، عالم
که سبکروح گران کابین است
شاه او زیبد منصور سعید
که هم این خسرو، آن شیرین است .
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این .
خاتون وار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان .
گرچه ناهید ورچه پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج کابین اند.
به کابین خسرورضا داده ایم
که از تخمه ٔ خسروان زاده ایم .
نقل است که در حال حیات همه ٔ مال به درویشان داد. وقتی او را مهمانی آمد هرچه داشت خرج کرد و گفت مهمانان فرستادگان خدای اند. زن با وی بخصومت بیرون آمد. گفت زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید کابین به وی داد و طلاق دادش . (تذکرةالاولیاء عطار).
چون درافتادند اندر جستجو
بعد از آن دربست و کابین جست او.
باجوانی چو لعبت سیمین
مهر بستش بمبلغی کابین .
به ده دینارم از قید خلاص کرد و با خویشتن به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من درآورد به کابین صد دینار. (گلستان ). یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند. (گلستان ).
ساقیا دیوانه ای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده اند.
عقر؛کابین که بشبهه ٔ وطی یا به وطی غضب واجب شود. (منتهی الارب ).