پیر پنبه
لغتنامه دهخدا
پیر پنبه . [ رِ پَم ْ ب َ / ب ِ ] (ترکیب اضافی ، ص مرکب ) کسی را گویند که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد. (برهان ). پیر منحنی که مژه و ابروش سفید شده باشد. (آنندراج ). || (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مترس . مترسک بستان . علامتی که بر کنار مزروعات نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد و آن را دهل بضم هاء نیز گویند. (آنندراج ) :
در خانگاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف .
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را می نهد بر شکوفه .
در خانگاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف .
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را می نهد بر شکوفه .