پیرزال
لغتنامه دهخدا
پیرزال . (ص مرکب ، اِ مرکب ) پیر فرتوت سفیدموی . پیر زر. پیرزن فرتوت .خوزع . (منتهی الارب ). پیره زال . (شعوری ) :
این پیرزال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش .
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتیم .
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال .
اگر پیرزالی و گر پور زال
بدستان نمانی شوی پایمال .
- پیرزال موسیاه ؛ کنایه از دنیا و روزگار باشد.(انجمن آرا) :
آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه
بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر.
این پیرزال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش .
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتیم .
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال .
اگر پیرزالی و گر پور زال
بدستان نمانی شوی پایمال .
- پیرزال موسیاه ؛ کنایه از دنیا و روزگار باشد.(انجمن آرا) :
آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه
بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر.