پویا
لغتنامه دهخدا
پویا. (نف ) پوینده . رونده و برخی دونده را گویند. (برهان ). که پوید :
طفل تا گیرا وتا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
عشوه کرد اهل عشق را پویا
بلبل از عشق گل شده گویا.
طفل تا گیرا وتا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
عشوه کرد اهل عشق را پویا
بلبل از عشق گل شده گویا.