پوشی
لغتنامه دهخدا
پوشی . (اِ) جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند :
قاری ، مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
این سرکشی که در سر پوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود.
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند.
میان شدّه و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالات است .
تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامه ٔ عاریت نشاید برخورد.
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد.
بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار.
قاری ، مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند.
دارم بسی ز ریشه ٔ پوشی خیالها
یابم ز عقد طره ٔ دستار حالها.
این سرکشی که در سر پوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود.
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند.
میان شدّه و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالات است .
تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامه ٔ عاریت نشاید برخورد.
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد.
بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار.