پریش
لغتنامه دهخدا
پریش . [ پ َ ] (ن مف مرخم ) پریشان . پریشیده . پراکنده . تار و مار. متفرق . جداکرده . پراشیده . بازپاشیده . || (ن مف ) فروفشانده . بیفشانده . افشانده . ببادداده : زلف پریش (بصورت اضافه ) :
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم .
|| (نف مرخم ) در کلمات مرکبه ٔ ذیل مخفف پریشنده ، بمعنی پریشان کننده ، پراکننده است : خاطرپریش . خاک پریش . و شاید دندان پریش نیز از این قبیل باشد :
در خموشی نبود لهواندیش
گاه گفتن نبود لغوپریش .
باد بر سده ٔ تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش .
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم .
فرخی .
|| (نف مرخم ) در کلمات مرکبه ٔ ذیل مخفف پریشنده ، بمعنی پریشان کننده ، پراکننده است : خاطرپریش . خاک پریش . و شاید دندان پریش نیز از این قبیل باشد :
در خموشی نبود لهواندیش
گاه گفتن نبود لغوپریش .
سنائی (از فرهنگ جهانگیری ).
باد بر سده ٔ تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش .
انوری .