پرگداز
لغتنامه دهخدا
پرگداز. [ پ ُ گ ُ ] (ص مرکب ) پرسوز. پر تب و تاب :
به لشکرگه خویش رفتند باز
همه دیده پرخون و تن پرگداز.
بنزدیک بهرام بازآمدند
جگرخسته و پرگداز آمدند.
فرود آمد و برد پیشش نماز
دو دیده پر ازخون و دل پرگداز.
برفتندو شبگیر بازآمدند
سخن در دل و پرگداز آمدند.
پس آمد به لشکرگه خویش باز
روانش پراز درد و تن پرگداز.
به لشکرگه خویش رفتند باز
همه دیده پرخون و تن پرگداز.
بنزدیک بهرام بازآمدند
جگرخسته و پرگداز آمدند.
فرود آمد و برد پیشش نماز
دو دیده پر ازخون و دل پرگداز.
برفتندو شبگیر بازآمدند
سخن در دل و پرگداز آمدند.
پس آمد به لشکرگه خویش باز
روانش پراز درد و تن پرگداز.