پرگاله
لغتنامه دهخدا
پرگاله . [ پ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) پرکاله . پرغاله . پرگاره . (رشیدی ). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامه ٔ اسدی ). کژنه . (لغت نامه ٔ اسدی ). وصله در جامه . پینه و وصله که بر جامه دوزند. (برهان ). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ) :
ماه تمام است روی کودکک من
وز دوگل سرخ اندرو پرگاله .
|| پاره ای از هر چیزی . (فرهنگ رشیدی ). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان ). فلقه : الأنقیاب ؛بِدَ و واشدن بیضه ، یعنی دوپرگاله شدن . (مجمل اللغة)؛ قرقوس ؛ برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگاله ٔ آتش است . (منتهی الارب ) :
من آب طلب کردم از این دیده ٔ خونبار
او خود همه پرگاله ٔ خون جگر آورد.
دربار سرشکم همه پرگاله ٔ خون است .
|| پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی . (برهان ).
ماه تمام است روی کودکک من
وز دوگل سرخ اندرو پرگاله .
|| پاره ای از هر چیزی . (فرهنگ رشیدی ). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان ). فلقه : الأنقیاب ؛بِدَ و واشدن بیضه ، یعنی دوپرگاله شدن . (مجمل اللغة)؛ قرقوس ؛ برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگاله ٔ آتش است . (منتهی الارب ) :
من آب طلب کردم از این دیده ٔ خونبار
او خود همه پرگاله ٔ خون جگر آورد.
دربار سرشکم همه پرگاله ٔ خون است .
|| پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی . (برهان ).