پرکم
لغتنامه دهخدا
پرکم . [ پ َ ک َ ] (ص مرکب ) ناچیزشده و از کار افتاده و بیکار گشته . (جهانگیری ). بیکار و از کار افتاده . (رشیدی ). ناچیزشده و از کار رفته و بیکار افتاده . (برهان ) :
مورکه پر یافت نه پرکم بود
پر زدنش ز آنسوی عالم بود.
ای دانه ٔ تو داده مرا هردم دم
یک مرغ بدام تو چو من پرکم کم
چون زلف تو خویش را ببندم کم کم
در حلق دلم همی شود مدغم غم .
مورکه پر یافت نه پرکم بود
پر زدنش ز آنسوی عالم بود.
ای دانه ٔ تو داده مرا هردم دم
یک مرغ بدام تو چو من پرکم کم
چون زلف تو خویش را ببندم کم کم
در حلق دلم همی شود مدغم غم .