پرسش
لغتنامه دهخدا
پرسش . [ پ ُ س ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از پرسیدن . عمل پرسیدن . سؤال . مسألت . مَسألَه . اقتراح . استفسار. پژوهش . استعلام . استخبار. استطلاع . تحقیق :
بپرسش یکی پیش دستی کنیم
از آن به که در جنگ سستی کنیم .
وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه .
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری .
بفرمود تا رفت شاپور پیش
بپرسش گرفتش ز اندازه بیش .
نشستند با شاه گردان به خوان
بپرسش گرفتند هردو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز
نماند غم و شادمانی دراز.
بپرسش گرفتند کای شیر مرد
چه جوئی بدین شب بدشت نبرد.
بپرسش گرفتی [ اردشیر ] همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آئین و از شاه و از لشکرش .
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند به تخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد اوبنده را پای نیست .
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت .
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه دانید چیزی شگفت .
|| تفقّد. دلجوئی :
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه .
چو دیدم من این خوبچهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی به پرسش دل بنده شاد.
و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت . (کلیله و دمنه ). حضرت خواجه ٔما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری ). || احوالپرسی . حال پژوهی . پژوهش حال . سؤال از سلامت حال :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم
بپرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پراز خون جگر.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته . (تاریخ بیهقی ).
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آئین پرسش بیامد برم .
آن ملیحان که طبیبان دلند
سوی رنجوران بپرسش مایلند
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند.
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند.
تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش . (گلستان ). || مؤاخذه . گرفت . بازخواست :
هنوز آن سپهبد زمادر نزاد
بیامد گه پرسش و سرد باد.
گر نبود پرسش رستی ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب .
- بپرسش ؛ پرسان پرسان :
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
بجائی که بود از گرامی نشان .
- بپرسش آمدن ؛ به عیادت آمدن . عیادت کردن .
- بپرسش رفتن ؛ به عیادت رفتن . عیادت کردن . عیادت .
- بپرسش گرفتن ، پرسش گرفتن ، پرسش اندرگرفتن ؛ استفسار کردن . پژوهش کردن . تحقیق کردن . پژوهش حال کردن . احوالپرسی کردن .
- پرسش بیمار ؛ عیادت .
- پرسش کردن ؛ سؤال کردن . مسألت کردن :
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم .
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگوی این زمان هیچ با من سخن .
- امثال :
نیکی وپرسش ؟، نظیر:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست .
بپرسش یکی پیش دستی کنیم
از آن به که در جنگ سستی کنیم .
وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه .
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری .
بفرمود تا رفت شاپور پیش
بپرسش گرفتش ز اندازه بیش .
نشستند با شاه گردان به خوان
بپرسش گرفتند هردو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز
نماند غم و شادمانی دراز.
بپرسش گرفتند کای شیر مرد
چه جوئی بدین شب بدشت نبرد.
بپرسش گرفتی [ اردشیر ] همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آئین و از شاه و از لشکرش .
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند به تخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد اوبنده را پای نیست .
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت .
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه دانید چیزی شگفت .
|| تفقّد. دلجوئی :
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه .
چو دیدم من این خوبچهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی به پرسش دل بنده شاد.
و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت . (کلیله و دمنه ). حضرت خواجه ٔما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری ). || احوالپرسی . حال پژوهی . پژوهش حال . سؤال از سلامت حال :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم
بپرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پراز خون جگر.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته . (تاریخ بیهقی ).
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آئین پرسش بیامد برم .
آن ملیحان که طبیبان دلند
سوی رنجوران بپرسش مایلند
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند.
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند.
تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش . (گلستان ). || مؤاخذه . گرفت . بازخواست :
هنوز آن سپهبد زمادر نزاد
بیامد گه پرسش و سرد باد.
گر نبود پرسش رستی ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب .
- بپرسش ؛ پرسان پرسان :
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
بجائی که بود از گرامی نشان .
- بپرسش آمدن ؛ به عیادت آمدن . عیادت کردن .
- بپرسش رفتن ؛ به عیادت رفتن . عیادت کردن . عیادت .
- بپرسش گرفتن ، پرسش گرفتن ، پرسش اندرگرفتن ؛ استفسار کردن . پژوهش کردن . تحقیق کردن . پژوهش حال کردن . احوالپرسی کردن .
- پرسش بیمار ؛ عیادت .
- پرسش کردن ؛ سؤال کردن . مسألت کردن :
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم .
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگوی این زمان هیچ با من سخن .
- امثال :
نیکی وپرسش ؟، نظیر:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست .