پذیرفتن
لغتنامه دهخدا
پذیرفتن . [ پ َ رُ ت َ ] (مص ) پذرفتن . قبول . (تاج المصادر بیهقی ). قبول کردن . برداشتن . استقبال :
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیرتا بحجاز.
پذیرفت ازو شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت .
پذیرفتم او را بشاهنشهی
از این پس نباشم جز او را رهی .
بدو گفت بهرام کاین هر چهار [ دخت را ]
پذیرفتم از پاک پروردگار.
ابا هدیه وباژ روم آمدیم [رسولان قیصربه نزدپرویز]
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یاد گیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا بسی سال پیوند من
بدو در نشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب .
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
پرستش کنم از دل و جان ترا.
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد شود رای او جفت من .
بکمی و بیشیش فرمان تراست
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست .
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو این کرده شد بازگشتم براه .
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بدان دین که خوانی وراپهلوی .
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
برین نیز چندی بکوشید سخت .
پذیرفت شمشیرزن سی هزار
همه نامداران گرد و سوار.
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر.
پذیرفتم [ پرویز ] آن نامه و گنج تو [ قیصر ]
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم ترا بر سماک .
نه از گردش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
مرا تاج یزدان بسر برنهاد
پذیرفتم و گشتم از داد شاد.
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی .
حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان .
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی .
مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند. عذربپذیرفت . (تاریخ بیهقی ). ایشان را پایمرد کرده بود... تا امیر آن عذر پذیرفت . (تاریخ بیهقی ). اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم . (تاریخ بیهقی ). دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل ... بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی ).
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد بزندان .
تا نپذیردت ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام .
ترا محل خدایست در سخن که همی
بتو وجود پذیرد سخن که در عدم است .
زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسب دین او بپذیرفت . (نوروزنامه ). و اودین ابراهیم پذیرفته بود. (نوروزنامه ). و پذیرفتن آن به استبدادرأی ... (کلیله و دمنه ). آنچه از روی کرم ... بر شما واجب بود بجای آرید و من میپذیرم . (کلیله و دمنه ). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه ). بتضریب نمام خائن بنای آن [ دوستی ] خلل پذیرد. (کلیله و دمنه ). و مزاج او بتقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت . (کلیله و دمنه ).
سیه گلیم خری ژنده جل ّ و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
هیچکس گفت گدا نپذیرد
کشته دانی که دوا نپذیرد.
این پذیرفتی بماندی زان دگر.
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان ).
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است .
|| انفعال . (تتمه ٔ برهان ). تأثر. || سپاس گزاشتن . شکر کردن :
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت
ازو گر پذیری با فزون شود
دل ازناسپاسی پر از خون شود.
|| اقرار کردن . اعتراف کردن . خسودن . یعنی پذیرفتن . (مجمل اللغه ). || استجابت . مستجاب کردن . اجابت . || پذیرفتن از کسی ، قول دادن به او. عهد کردن با او. وعده دادن به او. برعهده گرفتن . وعد. وَعده . عِده . نوید قبول :
پذیرفته ام من از آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر...
پذیرفتم این از شما سربسر
که من پیش بندم بر این کین کمر.
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نه بد کرد بر کس نه خواری نمود.
پذیرفتی از من که بدهی گُلم
بدان گُل کنی شادمانه دلم .
بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او [ عبداﷲبن علی ] سپری کند. (مجمل التواریخ ).
|| پذیرفتن از خدا؛ عهد کردن با او تعالی . نذر کردن :
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آئین شاهان خط خسروی
پذیرفتم این از خدای جهان
پذیرفتن راستان و مهان .
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک ...
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو بتوران زمین بی گزند...
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم بخوبی بجان و بتن .
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسنده ٔ آشکار و نهان
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت ...
پذیرفتم از ایزد دادگر
که کینه نگیرم ز بند پدر.
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر من رسم زنده زایدر بجای .
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم .
بدو گفت رودابه من همچنین
پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا.
گفت از خدای عزّ و جل ّ و امیرالمؤمنین پذیرفتم .(تاریخ بیهقی ).
|| مطاوعت . فرمانبرداری . (برهان ). || قبول شدن نذر و مانند آن :
نشان پذیرفتنش [ پذیرفتن قربان ] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی .
- پذیرفتن پند، گفتار، سخن . نصیحت ؛ اطاعت کردن . پیروی کردن . شنودن . شنفتن . شنیدن . نیوشیدن . اجابت کردن . پذرفتن :
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.
یکایک پذیرفت [ فرامرز ] گفتار اوی [ رستم ]
از آن پس سوی راه آورد روی .
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست از آن کار پیوند اوی .
نپذرفت از آن دو خردمند پند
دگر بود راز سپهر بلند.
بخوردم من آن سخت سوگندها
چو پذرفتم آن ایزدی پندها.
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه بر که بود.
امیر سبکتکین رسولی نزدیک بوعلی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که بر دست من ویران شود. البته نصیحت من بپذیر و بصلح گرای . (تاریخ بیهقی ).
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم بقیاس حجرند.
هرگز پند نپذیری . (کلیله و دمنه ). مصلحت آن بینم که ترا از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند. (گلستان ).نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست . (گلستان ).
|| تقبّل . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). متقبّل شدن . ملتزم شدن . بذمه گرفتن . تعهد کردن . برعهده گرفتن . متعهد شدن :
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بر آن کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور از میان سپاه ...
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
پذیرفتم از بهرت این باژ و ساو
که با خشم و کینت نداریم تاو.
پذیرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم .
پذیریم بر شهر مازندران
ببخشیم بر کهتر و مهتران .
پذیرفت دیگر همه ساو و باج
که بدهد بکاوس با گنج و تاج .
شاهی که ترا نعمت صد ساله پذیرد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری .
موفق [ باﷲ عباسی ] نامه نبشت سوی عمرو [ بن لیث ] که مال پذیرفته بباید فرستاد. (تاریخ سیستان ). و حسین از سبکتکین مدد میخواست و چیز همی پذیرفت . (تاریخ سیستان ).
فرستادش به هدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
و هرچه پذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی ) . بترسیدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی ) . و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیاده کرد. (تاریخ بیهقی ). چون امیر به هرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. (تاریخ بیهقی ) . گریختگان باز آمدند و خراج پذیرفتند. (تاریخ بیهقی ) . همگان مطیع و منقاد شدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی ). بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند... پیش آوردند. (تاریخ بیهقی ) .
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آنرا که افزون پذیرد درم .
پذیرد بگفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی زان بکردار کرد.
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیه ٔ بیکران .
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز.
و نه بس مدت به زهر کشته شد [ حسن بن علی علیه السلام ] که زنش داد بفرمان معاویه که مال پذیرفتش و آنکه او را از بهر پسرش بخواهد. (مجمل التواریخ والقصص ). معاویه آنچ پذیرفته بود بدادش . (مجمل التواریخ والقصص ). به رکن الدوله نوشت و مالی بی اندازه بپذیرفت که هر سال بدهد. (مجمل التواریخ والقصص ). و هرچند رستم او را [ اسفندیار را ] تاج و تخت پذیرفت ... نپسندید جز بند برنهادن [ بر رستم ] . (مجمل التواریخ والقصص ). بسیاری اسقفان و راهبان بیامدند و چیزها پذیرفتند و شفاعت کردند... قبول ننمود. (مجمل التواریخ والقصص ). و قریش صد شتر پذیرفته بودند هر کس که پیغامبر را باز آورد. (مجمل التواریخ والقصص ). مقتدر... بلیغ را پیش ایشان فرستاد و عطاها پذیرفت تا ساکن شدند. (مجمل التواریخ والقصص ). تا بروزگار امیراسماعیل سامانی رحمه اﷲ که او خلق را رها کرد تا آن دیوار خراب شد و گفت تا من زنده باشم باره ٔ ولایت بخارا من باشم و آنچه پذیرفت تمام کرد و پیوسته به تن خویش حرب میکرد و نگذاشت که بولایت بخارا دشمنان ظفر یابند. (تاریخ بخارا).
شاهد حال است خالت کز رهی
بوسه ای پذرفته ای دوش ای پسر.
و پسر امیر بار، از زخم شکنجه و قهر بسیار مال بیشمار به موکلان پذیرفت تا او را بگریزانند. (راحةالصدور راوندی ).
|| جایز شمردن :
عیب جوانان نپذیرفته اند
پیری و صد عیب چنین گفته اند.
|| در اصطلاح بانک ، قبول پرداخت سندی در موقع معین .
- پذیرفتن پوزش ؛ عفو کردن گناه ، درگذشتن از گناه :
ور ایدونکه پوزش پذیری ز من
وگر نیز رنج آید از خویشتن .
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین .
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
- پذیرفتن سپاس ؛ سپاس گزاشتن . شکر کردن :
خرد یافته مرد نیکی شناس
به نیکی پذیرد ز یزدان سپاس .
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس .
بدین من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس .
همه هدیه و باژو ساوی که من
فرستم بنزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان .
- پذیرفتن عُذر ؛ تمهید عُذر.
و رجوع به پذرفتن شود.
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیرتا بحجاز.
پذیرفت ازو شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت .
پذیرفتم او را بشاهنشهی
از این پس نباشم جز او را رهی .
بدو گفت بهرام کاین هر چهار [ دخت را ]
پذیرفتم از پاک پروردگار.
ابا هدیه وباژ روم آمدیم [رسولان قیصربه نزدپرویز]
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یاد گیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا بسی سال پیوند من
بدو در نشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب .
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
پرستش کنم از دل و جان ترا.
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد شود رای او جفت من .
بکمی و بیشیش فرمان تراست
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست .
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو این کرده شد بازگشتم براه .
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بدان دین که خوانی وراپهلوی .
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
برین نیز چندی بکوشید سخت .
پذیرفت شمشیرزن سی هزار
همه نامداران گرد و سوار.
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر.
پذیرفتم [ پرویز ] آن نامه و گنج تو [ قیصر ]
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم ترا بر سماک .
نه از گردش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
مرا تاج یزدان بسر برنهاد
پذیرفتم و گشتم از داد شاد.
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی .
حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان .
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی .
مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند. عذربپذیرفت . (تاریخ بیهقی ). ایشان را پایمرد کرده بود... تا امیر آن عذر پذیرفت . (تاریخ بیهقی ). اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم . (تاریخ بیهقی ). دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل ... بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی ).
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد بزندان .
تا نپذیردت ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام .
ترا محل خدایست در سخن که همی
بتو وجود پذیرد سخن که در عدم است .
زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسب دین او بپذیرفت . (نوروزنامه ). و اودین ابراهیم پذیرفته بود. (نوروزنامه ). و پذیرفتن آن به استبدادرأی ... (کلیله و دمنه ). آنچه از روی کرم ... بر شما واجب بود بجای آرید و من میپذیرم . (کلیله و دمنه ). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه ). بتضریب نمام خائن بنای آن [ دوستی ] خلل پذیرد. (کلیله و دمنه ). و مزاج او بتقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت . (کلیله و دمنه ).
سیه گلیم خری ژنده جل ّ و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
هیچکس گفت گدا نپذیرد
کشته دانی که دوا نپذیرد.
این پذیرفتی بماندی زان دگر.
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان ).
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است .
|| انفعال . (تتمه ٔ برهان ). تأثر. || سپاس گزاشتن . شکر کردن :
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت
ازو گر پذیری با فزون شود
دل ازناسپاسی پر از خون شود.
|| اقرار کردن . اعتراف کردن . خسودن . یعنی پذیرفتن . (مجمل اللغه ). || استجابت . مستجاب کردن . اجابت . || پذیرفتن از کسی ، قول دادن به او. عهد کردن با او. وعده دادن به او. برعهده گرفتن . وعد. وَعده . عِده . نوید قبول :
پذیرفته ام من از آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر...
پذیرفتم این از شما سربسر
که من پیش بندم بر این کین کمر.
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نه بد کرد بر کس نه خواری نمود.
پذیرفتی از من که بدهی گُلم
بدان گُل کنی شادمانه دلم .
بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او [ عبداﷲبن علی ] سپری کند. (مجمل التواریخ ).
|| پذیرفتن از خدا؛ عهد کردن با او تعالی . نذر کردن :
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آئین شاهان خط خسروی
پذیرفتم این از خدای جهان
پذیرفتن راستان و مهان .
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک ...
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو بتوران زمین بی گزند...
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم بخوبی بجان و بتن .
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسنده ٔ آشکار و نهان
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت ...
پذیرفتم از ایزد دادگر
که کینه نگیرم ز بند پدر.
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر من رسم زنده زایدر بجای .
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم .
بدو گفت رودابه من همچنین
پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا.
گفت از خدای عزّ و جل ّ و امیرالمؤمنین پذیرفتم .(تاریخ بیهقی ).
|| مطاوعت . فرمانبرداری . (برهان ). || قبول شدن نذر و مانند آن :
نشان پذیرفتنش [ پذیرفتن قربان ] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی .
- پذیرفتن پند، گفتار، سخن . نصیحت ؛ اطاعت کردن . پیروی کردن . شنودن . شنفتن . شنیدن . نیوشیدن . اجابت کردن . پذرفتن :
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال .
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.
یکایک پذیرفت [ فرامرز ] گفتار اوی [ رستم ]
از آن پس سوی راه آورد روی .
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست از آن کار پیوند اوی .
نپذرفت از آن دو خردمند پند
دگر بود راز سپهر بلند.
بخوردم من آن سخت سوگندها
چو پذرفتم آن ایزدی پندها.
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه بر که بود.
امیر سبکتکین رسولی نزدیک بوعلی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که بر دست من ویران شود. البته نصیحت من بپذیر و بصلح گرای . (تاریخ بیهقی ).
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم بقیاس حجرند.
هرگز پند نپذیری . (کلیله و دمنه ). مصلحت آن بینم که ترا از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند. (گلستان ).نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست . (گلستان ).
|| تقبّل . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). متقبّل شدن . ملتزم شدن . بذمه گرفتن . تعهد کردن . برعهده گرفتن . متعهد شدن :
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بر آن کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور از میان سپاه ...
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
پذیرفتم از بهرت این باژ و ساو
که با خشم و کینت نداریم تاو.
پذیرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم .
پذیریم بر شهر مازندران
ببخشیم بر کهتر و مهتران .
پذیرفت دیگر همه ساو و باج
که بدهد بکاوس با گنج و تاج .
شاهی که ترا نعمت صد ساله پذیرد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری .
موفق [ باﷲ عباسی ] نامه نبشت سوی عمرو [ بن لیث ] که مال پذیرفته بباید فرستاد. (تاریخ سیستان ). و حسین از سبکتکین مدد میخواست و چیز همی پذیرفت . (تاریخ سیستان ).
فرستادش به هدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
و هرچه پذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی ) . بترسیدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی ) . و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیاده کرد. (تاریخ بیهقی ). چون امیر به هرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. (تاریخ بیهقی ) . گریختگان باز آمدند و خراج پذیرفتند. (تاریخ بیهقی ) . همگان مطیع و منقاد شدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی ). بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند... پیش آوردند. (تاریخ بیهقی ) .
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آنرا که افزون پذیرد درم .
پذیرد بگفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی زان بکردار کرد.
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیه ٔ بیکران .
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز.
و نه بس مدت به زهر کشته شد [ حسن بن علی علیه السلام ] که زنش داد بفرمان معاویه که مال پذیرفتش و آنکه او را از بهر پسرش بخواهد. (مجمل التواریخ والقصص ). معاویه آنچ پذیرفته بود بدادش . (مجمل التواریخ والقصص ). به رکن الدوله نوشت و مالی بی اندازه بپذیرفت که هر سال بدهد. (مجمل التواریخ والقصص ). و هرچند رستم او را [ اسفندیار را ] تاج و تخت پذیرفت ... نپسندید جز بند برنهادن [ بر رستم ] . (مجمل التواریخ والقصص ). بسیاری اسقفان و راهبان بیامدند و چیزها پذیرفتند و شفاعت کردند... قبول ننمود. (مجمل التواریخ والقصص ). و قریش صد شتر پذیرفته بودند هر کس که پیغامبر را باز آورد. (مجمل التواریخ والقصص ). مقتدر... بلیغ را پیش ایشان فرستاد و عطاها پذیرفت تا ساکن شدند. (مجمل التواریخ والقصص ). تا بروزگار امیراسماعیل سامانی رحمه اﷲ که او خلق را رها کرد تا آن دیوار خراب شد و گفت تا من زنده باشم باره ٔ ولایت بخارا من باشم و آنچه پذیرفت تمام کرد و پیوسته به تن خویش حرب میکرد و نگذاشت که بولایت بخارا دشمنان ظفر یابند. (تاریخ بخارا).
شاهد حال است خالت کز رهی
بوسه ای پذرفته ای دوش ای پسر.
و پسر امیر بار، از زخم شکنجه و قهر بسیار مال بیشمار به موکلان پذیرفت تا او را بگریزانند. (راحةالصدور راوندی ).
|| جایز شمردن :
عیب جوانان نپذیرفته اند
پیری و صد عیب چنین گفته اند.
|| در اصطلاح بانک ، قبول پرداخت سندی در موقع معین .
- پذیرفتن پوزش ؛ عفو کردن گناه ، درگذشتن از گناه :
ور ایدونکه پوزش پذیری ز من
وگر نیز رنج آید از خویشتن .
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین .
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
- پذیرفتن سپاس ؛ سپاس گزاشتن . شکر کردن :
خرد یافته مرد نیکی شناس
به نیکی پذیرد ز یزدان سپاس .
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس .
بدین من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس .
همه هدیه و باژو ساوی که من
فرستم بنزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان .
- پذیرفتن عُذر ؛ تمهید عُذر.
و رجوع به پذرفتن شود.