پدیدار
لغتنامه دهخدا
پدیدار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی . مشهود. هویدا. عیان . بارز. نمایان . روشن . واضح . طالع. مکشوف . منکشف . جلی : پدیدار کردن ؛ روشن ، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن ، معلوم ، معین ، مقرر کردن .
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش .
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ٔ قار بود.
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه .
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.
نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی .
دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.
چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.
چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ .
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.
وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم ، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم .
در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست .
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.
چنین گویند دانایان هشیار
که نیک و بد بمرگ آید پدیدار.
|| ممتاز. جدا :
بآزادگی از همه شهریاران
پدیدار همچو یقین از گمانی .
- پدیدار آمدن ؛ پدید آمدن . آشکار شدن . ظاهر شدن . نمایان شدن . بوجود آمدن . حاصل شدن :
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو.
چو آمد پدیداراز ایشان گناه
هیونی برافکند نزدیک شاه .
بیامد پدیدار گرد سپاه
ز شمشیر و جوشن ندیدند راه .
و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت . (نوروزنامه ).
- پدیدار بودن ؛ آشکار بودن . واضح بودن . معلوم بودن . روشن بودن . پیدا بودن . پدید بودن . ظاهر بودن . نمایان بودن . بارز بودن . مرئی بودن :
سپه دید بهرام چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست .
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ .
چون دور برفت [ امیرمحمد ] و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست . (تاریخ بیهقی ).
- پدیدار دیدن ؛ آشکارا دیدن :
شنیده پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفته ٔ رهنمون .
و شاید کلمه بدیدار باشد.
- پدیدار شدن ؛ پیداشدن . آشکار شدن . تجلّی . نمودار شدن . نمایان شدن . پدید شدن . ظاهر شدن . مرئی شدن . مکشوف شدن . منکشف شدن . مکتشف شدن . طلوع کردن . طالع شدن . عارض شدن . ظهور. واضح شدن . نشأت کردن . ناشی شدن . لایح شدن . جلوه کردن . جلوه گر شدن . تجلّی کردن :
دل بپرداز ز قالی و منه پشت بدو
که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا.
چو آمد بشادی بایوان خویش
پدیدار شد درشبستان خویش .
- پدیدار کردن ؛ آشکار کردن . تصریح کردن . معلوم کردن .واضح کردن . تقشّع. بوح . تعیین کردن . معین کردن . مقرر داشتن :
بدو گفت پیش فرستاده رو
هنرها پدیدار کن نو بنو.
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد.
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدارکرد اندرو خوب و زشت .
مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد.
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران در سخن .
بنوک سنان و به تیر و کمان
هنرها پدیدار کن یکزمان .
نبشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن .
بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
که بر چهره ٔ تو نشان کئیست .
- پدیدار گشتن ؛ پدیدار شدن . و رجوع به پدید شود.
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش .
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ٔ قار بود.
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه .
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.
نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی .
دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.
چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.
چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ .
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.
وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم ، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم .
در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست .
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.
چنین گویند دانایان هشیار
که نیک و بد بمرگ آید پدیدار.
|| ممتاز. جدا :
بآزادگی از همه شهریاران
پدیدار همچو یقین از گمانی .
- پدیدار آمدن ؛ پدید آمدن . آشکار شدن . ظاهر شدن . نمایان شدن . بوجود آمدن . حاصل شدن :
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو.
چو آمد پدیداراز ایشان گناه
هیونی برافکند نزدیک شاه .
بیامد پدیدار گرد سپاه
ز شمشیر و جوشن ندیدند راه .
و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت . (نوروزنامه ).
- پدیدار بودن ؛ آشکار بودن . واضح بودن . معلوم بودن . روشن بودن . پیدا بودن . پدید بودن . ظاهر بودن . نمایان بودن . بارز بودن . مرئی بودن :
سپه دید بهرام چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست .
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ .
چون دور برفت [ امیرمحمد ] و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست . (تاریخ بیهقی ).
- پدیدار دیدن ؛ آشکارا دیدن :
شنیده پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفته ٔ رهنمون .
و شاید کلمه بدیدار باشد.
- پدیدار شدن ؛ پیداشدن . آشکار شدن . تجلّی . نمودار شدن . نمایان شدن . پدید شدن . ظاهر شدن . مرئی شدن . مکشوف شدن . منکشف شدن . مکتشف شدن . طلوع کردن . طالع شدن . عارض شدن . ظهور. واضح شدن . نشأت کردن . ناشی شدن . لایح شدن . جلوه کردن . جلوه گر شدن . تجلّی کردن :
دل بپرداز ز قالی و منه پشت بدو
که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا.
چو آمد بشادی بایوان خویش
پدیدار شد درشبستان خویش .
- پدیدار کردن ؛ آشکار کردن . تصریح کردن . معلوم کردن .واضح کردن . تقشّع. بوح . تعیین کردن . معین کردن . مقرر داشتن :
بدو گفت پیش فرستاده رو
هنرها پدیدار کن نو بنو.
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد.
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدارکرد اندرو خوب و زشت .
مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد.
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران در سخن .
بنوک سنان و به تیر و کمان
هنرها پدیدار کن یکزمان .
نبشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن .
بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
که بر چهره ٔ تو نشان کئیست .
- پدیدار گشتن ؛ پدیدار شدن . و رجوع به پدید شود.