پالان
لغتنامه دهخدا
پالان . (نف ، ق )نعت فاعلی از پالودن . در حال پالودن . || (اِ) زین کاه آکنده ٔ خر، الاغ و استر و اسب پالانی . پشماکندی که به پشت ستور نهند. پشماگند. کوُر. اِکاف . اُکاف . وِکاف . قتب . حقب رَحل (پالان شتر) :
بدیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
سبوذ و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان .
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه .
غره نگردد بعزّ پیل و عماری
هر که بدیده ست ذل ّ اشتر و پالان .
طمع پالان و بار منّت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان .
از آن سیّد که از فرمان رب العرش پیغمبر
وصی کردش در آن منزل که منبر بود پالانش .
تیر سرما را خزّ است ترا جوشن
اسب دریا راکشتی است ترا پالان .
وین است که اکنون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان .
گر آن را نبینی همی همچو عامه
سزای فسار و نواری و پالان .
اسب کودن بغزو نیست روان
ورنه چون خر نداردی پالان .
شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش
کینه می جوئی ازوی چو خر از پالانگر.
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد.
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و بپالان برزنند.
خر چو هست آید یقین پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا.
چون تو بینائی پی خررو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست .
خر مانده کز ریش نالان بود
چه سود ار ز دیباش پالان بود.
بزشم و پنبه را کردند پیدا
جل خر نیز پالان آفریدند.
|| (اِ) سُرین . نشیمن گاه . شرم ِ زن ؟ : وقتی بر سر منبر تذکیر میگفت [ صدرالدین عمربن محمد خرم آبادی ] و سخن گرم شده بود و پیوسته عادت داشتی که دستار بر میان دو ابرو نهادی و در آن غلو کردی ، رقعه ای نبشتند بجهت تخجیل او را، که دستار بر تر نه که روزی خدای میدهد. بدیهة این رباعی بگفت :
یک شهر حدیث من و اشعار من است
در هر کنجی سخن ز گفتار من است
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست دستار من است .
لوزی که بود خرد بود گوشت بگیرد
چون ریش درآورد فروکاهد پالان .
- پالانش را لوخ زدن ، لوخ بپالان کسی گذاشتن ، پیزر بپالان کسی گذاشتن ؛ بقصد فریب کسی را تجلیل و تبجیل کردن .
- پالانش کج بودن ؛ عفیف نبودن . ناپارسا بودن (زن ).
- || دینی یا مذهبی باطل داشتن (در مردان ).
- پالان کردن ؛ پالان بر ستور نهادن .
- امثال :
پالان بزنی چو برنیائی با خر ، نظیر: دستش بخر نمیرسد بپالانش میزند.
پالان خر دجّال است ؛ کاری است که انجام آن بس دیر کشیده است . رجوع به امثال و حکم شود.
بدیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
سبوذ و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان .
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه .
غره نگردد بعزّ پیل و عماری
هر که بدیده ست ذل ّ اشتر و پالان .
طمع پالان و بار منّت آمد
تو ماندی زیر بار و زشت پالان .
از آن سیّد که از فرمان رب العرش پیغمبر
وصی کردش در آن منزل که منبر بود پالانش .
تیر سرما را خزّ است ترا جوشن
اسب دریا راکشتی است ترا پالان .
وین است که اکنون خران دین را
از من بفشرده است سخت پالان .
گر آن را نبینی همی همچو عامه
سزای فسار و نواری و پالان .
اسب کودن بغزو نیست روان
ورنه چون خر نداردی پالان .
شرف الدین چو خران برد ترا پالان پیش
کینه می جوئی ازوی چو خر از پالانگر.
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد.
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و بپالان برزنند.
خر چو هست آید یقین پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا.
چون تو بینائی پی خررو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست .
خر مانده کز ریش نالان بود
چه سود ار ز دیباش پالان بود.
بزشم و پنبه را کردند پیدا
جل خر نیز پالان آفریدند.
|| (اِ) سُرین . نشیمن گاه . شرم ِ زن ؟ : وقتی بر سر منبر تذکیر میگفت [ صدرالدین عمربن محمد خرم آبادی ] و سخن گرم شده بود و پیوسته عادت داشتی که دستار بر میان دو ابرو نهادی و در آن غلو کردی ، رقعه ای نبشتند بجهت تخجیل او را، که دستار بر تر نه که روزی خدای میدهد. بدیهة این رباعی بگفت :
یک شهر حدیث من و اشعار من است
در هر کنجی سخن ز گفتار من است
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست دستار من است .
لوزی که بود خرد بود گوشت بگیرد
چون ریش درآورد فروکاهد پالان .
- پالانش را لوخ زدن ، لوخ بپالان کسی گذاشتن ، پیزر بپالان کسی گذاشتن ؛ بقصد فریب کسی را تجلیل و تبجیل کردن .
- پالانش کج بودن ؛ عفیف نبودن . ناپارسا بودن (زن ).
- || دینی یا مذهبی باطل داشتن (در مردان ).
- پالان کردن ؛ پالان بر ستور نهادن .
- امثال :
پالان بزنی چو برنیائی با خر ، نظیر: دستش بخر نمیرسد بپالانش میزند.
پالان خر دجّال است ؛ کاری است که انجام آن بس دیر کشیده است . رجوع به امثال و حکم شود.