وسعت
لغتنامه دهخدا
وسعت . [ وُ ع َ ] (ع اِمص ) وسعة. فراخی . (غیاث اللغات ). گشادی و فراخی و گنجایش و پهنایی و ظرفیت . (ناظم الاطباء) :
نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن .
رجوع به وسعة شود.
- وسعت پیدا کردن ؛ گنجایش پیدا کردن .
- وسعت داشتن ؛ گنجایش داشتن .
- || استطاعت و توانگری داشتن . توانگر بودن .
- وسعتکده ؛ وسعتگاه . (آنندراج ). جای فراخ و وسیع و یا دلپذیر. (ناظم الاطباء) :
طرح افکند به وسعتکده ٔ طول امل
قصر شداد مصالح ز عمل پالایی .
- وسعتگاه ، وسعتگه ؛ جای وسیع. جای فراخ و وسیع و دلپذیر. (ناظم الاطباء) :
در تنگنای کوچه ٔشرح جلال تو
وسعتگه زمانه کمین کارخانه ای .
دو سه میدان اسب که ازدره ٔ خشک رفتیم ، به وسعتگاهی رسیدیم که چمن و زراعت بود. (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه به مشهد 1306 هَ .ق . ص 45 از فرهنگ فارسی معین ).
نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن .
رجوع به وسعة شود.
- وسعت پیدا کردن ؛ گنجایش پیدا کردن .
- وسعت داشتن ؛ گنجایش داشتن .
- || استطاعت و توانگری داشتن . توانگر بودن .
- وسعتکده ؛ وسعتگاه . (آنندراج ). جای فراخ و وسیع و یا دلپذیر. (ناظم الاطباء) :
طرح افکند به وسعتکده ٔ طول امل
قصر شداد مصالح ز عمل پالایی .
- وسعتگاه ، وسعتگه ؛ جای وسیع. جای فراخ و وسیع و دلپذیر. (ناظم الاطباء) :
در تنگنای کوچه ٔشرح جلال تو
وسعتگه زمانه کمین کارخانه ای .
دو سه میدان اسب که ازدره ٔ خشک رفتیم ، به وسعتگاهی رسیدیم که چمن و زراعت بود. (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه به مشهد 1306 هَ .ق . ص 45 از فرهنگ فارسی معین ).