هوادار
لغتنامه دهخدا
هوادار. [ هََ ] (نف مرکب ) هواخواه . (آنندراج ). دوست . طرفدار. مساعد. معاضد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو هم دل بود او را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد به تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
می سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعاگوست .
از صبا هر دم مشام جان معطر می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است .
|| عاشق . شیفته . دلداده :
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.
زلف دل دزدش ، صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیله ٔ هندو ببین .
چو هم دل بود او را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد به تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
می سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعاگوست .
از صبا هر دم مشام جان معطر می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است .
|| عاشق . شیفته . دلداده :
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.
زلف دل دزدش ، صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیله ٔ هندو ببین .