هواخواه
لغتنامه دهخدا
هواخواه . [ هََ خوا / خا ] (نف مرکب ) یار و دوست و محب . (برهان ). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق . (از یادداشتهای بخط مؤلف ) :
آن خریدار سخندان و سخن
وآن هواخواه هنرمند و هنر.
پادشا باش و رخ از شادی ماننده ٔ گل
رخ بدخواه هواخواه تو ماننده ٔکاه .
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار، دار.
چوهم دل بود او را، هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
دل اختر از جان هواخواه توست
زبان زمانه ثناخواه توست .
هرکه زبان او خوشتر هواخواه اوبیشتر. (قابوسنامه ).
تا بود قضا، بود وفادار یمینش
تا هست قدر، هست هواخواه شمالش .
در کهن انصاف نوان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود.
دلیران ارمن هواخواه او
کمربسته بر رسم و بر راه او.
دو بهره جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت .
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست .
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم .
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم .
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی .
آن خریدار سخندان و سخن
وآن هواخواه هنرمند و هنر.
پادشا باش و رخ از شادی ماننده ٔ گل
رخ بدخواه هواخواه تو ماننده ٔکاه .
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار، دار.
چوهم دل بود او را، هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
دل اختر از جان هواخواه توست
زبان زمانه ثناخواه توست .
هرکه زبان او خوشتر هواخواه اوبیشتر. (قابوسنامه ).
تا بود قضا، بود وفادار یمینش
تا هست قدر، هست هواخواه شمالش .
در کهن انصاف نوان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود.
دلیران ارمن هواخواه او
کمربسته بر رسم و بر راه او.
دو بهره جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت .
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست .
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم .
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم .
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی .