همسر
لغتنامه دهخدا
همسر. [ هََ س َ ] (ص مرکب )برابر. عدیل . (آنندراج ). نظیر. همانند :
به گوهر سیاوخش را همسر است
برادَرْش و زآن تخم و آن گوهر است .
که بالاش با چرخ همسر بود
تنش خون خورد بار خنجر بود.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان .
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟
ای خسروی که بخت تو را چرخ همسر است
تو با بلند چشمه ٔ خورشید همسری .
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
خواب و خور است کار خر ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر؟
نیست بر من پادشاهی آز را
میر خویشم ، نیست میری همسرم .
زآن مقام اندیش کآنجا همسر است
با رعیت هم امیر و هم زعیم .
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است .
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد.
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّی است با او جو برابر یافتند.
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پای و سر
نعل پی شان همسر تاج خضرخان آمده .
در پای هر برهنه سری خضر سرفشان
نعلین پای ، همسر تاج سکندرش .
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
همسری یافتم که همسر او
نیست اندر دیار و کشور او.
گفتمش همسر تو سایه ٔ توست
تاج مه جای تخت پایه ٔ توست .
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درّندگان دگر.
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هزبر.
با بدان کم نشین که همسر بد
گرچه پاکی ، تو را پلید کند.
ترکیب ها:
- همسر آمدن . همسر داشتن . همسر شدن . همسر کردن . همسر گردیدن . همسری . رجوع به این مدخل ها شود.
|| شریک زندگی . هر یک از زن و شوهر :
سزا باشد و سخت درخور بود
که با زال رودابه همسر بود.
وز آن پس چنان خواهم از کردگار
که با من شود همسر و نیک یار.
همه چیز داری که آن درخور است
نداری یکی چیز و آن همسر است .
همخوابه ٔ عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز.
تو را من همسرم در هم نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی ؟
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهدکه بازبسته ٔ عقد فلان شود.
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش ...
|| هم سخن . رفیق راه : با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همسر می گشتند و سخن می گفتند. (تاریخ بیهقی ).
به گوهر سیاوخش را همسر است
برادَرْش و زآن تخم و آن گوهر است .
که بالاش با چرخ همسر بود
تنش خون خورد بار خنجر بود.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان .
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟
ای خسروی که بخت تو را چرخ همسر است
تو با بلند چشمه ٔ خورشید همسری .
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
خواب و خور است کار خر ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر؟
نیست بر من پادشاهی آز را
میر خویشم ، نیست میری همسرم .
زآن مقام اندیش کآنجا همسر است
با رعیت هم امیر و هم زعیم .
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است .
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد.
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّی است با او جو برابر یافتند.
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پای و سر
نعل پی شان همسر تاج خضرخان آمده .
در پای هر برهنه سری خضر سرفشان
نعلین پای ، همسر تاج سکندرش .
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه .
همسری یافتم که همسر او
نیست اندر دیار و کشور او.
گفتمش همسر تو سایه ٔ توست
تاج مه جای تخت پایه ٔ توست .
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درّندگان دگر.
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هزبر.
با بدان کم نشین که همسر بد
گرچه پاکی ، تو را پلید کند.
ترکیب ها:
- همسر آمدن . همسر داشتن . همسر شدن . همسر کردن . همسر گردیدن . همسری . رجوع به این مدخل ها شود.
|| شریک زندگی . هر یک از زن و شوهر :
سزا باشد و سخت درخور بود
که با زال رودابه همسر بود.
وز آن پس چنان خواهم از کردگار
که با من شود همسر و نیک یار.
همه چیز داری که آن درخور است
نداری یکی چیز و آن همسر است .
همخوابه ٔ عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز.
تو را من همسرم در هم نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی ؟
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهدکه بازبسته ٔ عقد فلان شود.
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش ...
|| هم سخن . رفیق راه : با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همسر می گشتند و سخن می گفتند. (تاریخ بیهقی ).