همت
لغتنامه دهخدا
همت . [ هَِ م ْ م َ ] (ع اِمص ، اِ) همة. اراده و آرزو و خواهش و عزم . (ناظم الاطباء) :
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر ایوان فکند بن پی ایوان .
منوچهر کردی بدین پیش دست
نکردی بدین همت خویش پست .
که باران وی در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.
همت های فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش .
همه به کردن خیر است مر ورا همت
همه به دادن مال است مر ورا وسواس .
در سرش همت ملک نیست . (تاریخ بیهقی ). از بزرگی همت و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی ).
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش .
وگرنه مزد طاعت نیست همت
به مزدش هر کسی باید رسیدن .
مرد همت نه مرد تهمت باش
چون پیمبر نه ای ، ز امت باش .
همت او را ورای جزء و کل است
که همه آبها به زیر پل است .
همت برفراغ شیر مقصور گردانیدم . (کلیله و دمنه ). هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه ). همت بر اکتساب ثواب آخرت مقصور گردان . (کلیله و دمنه ).
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان لعنتی شود پیدا.
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فروفشان .
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این .
دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همه اثر برکت همت و نتیجه ٔ هیبت سلطان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ساخت از او همت قارون کلاه
از سر آن رخنه فروشُد به چاه .
اوج بلند است در او می پرم
باشد کز همت خود برخورم .
هرکه را یک ذره همت داد دست
کرد اوخورشید را زآن ذره پست .
قدر همت باشد آن جهد دعا
لیس للانسان الا ما سعی .
چو همت است چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای ؟
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر.
به همت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.
همت عالی ز فلک بگذرد
مرد به همت ز ملک بگذرد.
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود.
همت بلند دار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای .
|| شجاعت ودلیری . || زور و قوت و نیرو و طاقت . (ناظم الاطباء). رجوع به همة شود. || فال نیک . (ناظم الاطباء). || وسعت نظر. بلندنظری . بلندطبعی :
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان .
کاری نه به قدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زنداستا
که چرخش زیر ران است و سر عیسی است بر رانش .
مرکب همت به تاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا.
همت خاصان و دل عامیان
شیفته زآن نور چو سرسامیان .
همت مسکینان و ضعیفان زخم زیادت تر زند و سخت تر که بازوی پهلوانان . (مجالس سعدی ). از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان ... (گلستان ).
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک
سیر انجم را چه غم کاندر زمین چون و چراست ؟
همت آن است کز آواره ٔ احسان گذرد
هرکه این بادیه را طی نکند حاتم نیست .
- توانگرهمت ؛ آنکه همتش قوی باشد. که نفس گرم و مؤثر دارد : مقربان درگاه حق سبحانه و تعالی توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت . (گلستان ).
- دون همت ؛ دارای طبع پست .کوتاه اندیشه :
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغزوپوست .
- ضعیف همت ؛ کوتاه نظر :
به در خدای قربی طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب که به پادشاه داری .
- عالی همت ؛ بلندنظر. دارای طبع بلند :
گراز شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن .
- قاصرهمت ؛ کوتاه همت . دون همت . نظرپست : طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی ، قاصرهمت و کافرنعمت . (گلستان ).
- ناچیزهمت ؛ قاصرهمت . دون همت :
کنون پنداری ای ناچیزهمت
که روزی خواهدت کردن فراموش ؟
|| (اصطلاح تصوف ) عبارت است از توجه قلب با تمام قوای روحانی خود به جانب حق ، برای حصول کمال در خود یا دیگری ، به نحوی که به غیر مقصود حقیقی ملتفت نشود... (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف جعفر سجادی ). توجه پیر برای امر وجودی یا عدمی . نفس پیر. درویشان امروز به جای همت کردن ، نفس کردن میگویند. (یادداشت مؤلف ). نفوذ ناپیدای شیخ در مریدان : اهل صلاح دستها به دعا برداشتند و همت برگماشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوانی که در آن پرده بود.
بهر آسایش سخن کوتاه کن
در عوضْمان همتی همراه کن .
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند.
همت از صاحبدلی کن التماس
پس به صاحب دولتی کن التجا.
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم .
همتم بدرقه ٔ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم .
- همت خواستن ؛ مدد خواستن از روح پیر یا مرشد برای سوق به سوی کمال . رجوع به همت خواستن شود.
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر ایوان فکند بن پی ایوان .
منوچهر کردی بدین پیش دست
نکردی بدین همت خویش پست .
که باران وی در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.
همت های فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش .
همه به کردن خیر است مر ورا همت
همه به دادن مال است مر ورا وسواس .
در سرش همت ملک نیست . (تاریخ بیهقی ). از بزرگی همت و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی ).
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش .
وگرنه مزد طاعت نیست همت
به مزدش هر کسی باید رسیدن .
مرد همت نه مرد تهمت باش
چون پیمبر نه ای ، ز امت باش .
همت او را ورای جزء و کل است
که همه آبها به زیر پل است .
همت برفراغ شیر مقصور گردانیدم . (کلیله و دمنه ). هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه ). همت بر اکتساب ثواب آخرت مقصور گردان . (کلیله و دمنه ).
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان لعنتی شود پیدا.
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فروفشان .
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این .
دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همه اثر برکت همت و نتیجه ٔ هیبت سلطان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ساخت از او همت قارون کلاه
از سر آن رخنه فروشُد به چاه .
اوج بلند است در او می پرم
باشد کز همت خود برخورم .
هرکه را یک ذره همت داد دست
کرد اوخورشید را زآن ذره پست .
قدر همت باشد آن جهد دعا
لیس للانسان الا ما سعی .
چو همت است چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای ؟
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر.
به همت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.
همت عالی ز فلک بگذرد
مرد به همت ز ملک بگذرد.
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود.
همت بلند دار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای .
|| شجاعت ودلیری . || زور و قوت و نیرو و طاقت . (ناظم الاطباء). رجوع به همة شود. || فال نیک . (ناظم الاطباء). || وسعت نظر. بلندنظری . بلندطبعی :
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان .
کاری نه به قدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زنداستا
که چرخش زیر ران است و سر عیسی است بر رانش .
مرکب همت به تاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا.
همت خاصان و دل عامیان
شیفته زآن نور چو سرسامیان .
همت مسکینان و ضعیفان زخم زیادت تر زند و سخت تر که بازوی پهلوانان . (مجالس سعدی ). از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان ... (گلستان ).
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک
سیر انجم را چه غم کاندر زمین چون و چراست ؟
همت آن است کز آواره ٔ احسان گذرد
هرکه این بادیه را طی نکند حاتم نیست .
- توانگرهمت ؛ آنکه همتش قوی باشد. که نفس گرم و مؤثر دارد : مقربان درگاه حق سبحانه و تعالی توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت . (گلستان ).
- دون همت ؛ دارای طبع پست .کوتاه اندیشه :
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغزوپوست .
- ضعیف همت ؛ کوتاه نظر :
به در خدای قربی طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب که به پادشاه داری .
- عالی همت ؛ بلندنظر. دارای طبع بلند :
گراز شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن .
- قاصرهمت ؛ کوتاه همت . دون همت . نظرپست : طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی ، قاصرهمت و کافرنعمت . (گلستان ).
- ناچیزهمت ؛ قاصرهمت . دون همت :
کنون پنداری ای ناچیزهمت
که روزی خواهدت کردن فراموش ؟
|| (اصطلاح تصوف ) عبارت است از توجه قلب با تمام قوای روحانی خود به جانب حق ، برای حصول کمال در خود یا دیگری ، به نحوی که به غیر مقصود حقیقی ملتفت نشود... (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف جعفر سجادی ). توجه پیر برای امر وجودی یا عدمی . نفس پیر. درویشان امروز به جای همت کردن ، نفس کردن میگویند. (یادداشت مؤلف ). نفوذ ناپیدای شیخ در مریدان : اهل صلاح دستها به دعا برداشتند و همت برگماشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوانی که در آن پرده بود.
بهر آسایش سخن کوتاه کن
در عوضْمان همتی همراه کن .
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند.
همت از صاحبدلی کن التماس
پس به صاحب دولتی کن التجا.
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم .
همتم بدرقه ٔ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم .
- همت خواستن ؛ مدد خواستن از روح پیر یا مرشد برای سوق به سوی کمال . رجوع به همت خواستن شود.