هستی
لغتنامه دهخدا
هستی . [ هََ ] (حامص ، اِ) وجود. بودن . بود. حیات . زندگی . (یادداشت به خط مؤلف ) :
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی .
از اوی است پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان .
به هستی ّ یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند.
اگر خویشتن را شناسی درست
به هستیش هستو شوی از نخست .
به هستی ّ یزدان سراسر گواست
گوایان خاموش ، گوینده راست .
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نَبْوَد علت انشا.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی .
کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند
دلی چو چشمه ٔ میم و قدی چو حلقه ٔ نون .
نگهدارنده ٔ بالا و پستی
گوا برهستی او جمله هستی .
اندر ایشان تاخته هستی ّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو.
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند.
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی .
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری .
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی .
ترکیب ها:
- هستی آزاد . هستی بخش . هستی جاودانه . هستی دوروزه . هستی صِرف . هستی فروش . هستی ناکس . رجوع به این مدخل ها شود.
|| مال . دارایی . ثروت . غنا. تمول . (یادداشتهای مؤلف ) :
گر هستیم نه هست ، چه باک است ، گو مباش
چون حاجتیم نیست به هستی ، توانگرم .
زآنکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر، شرم از دل می برد.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی بهتر است .
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
|| خودبینی و خودپسندی و انانیت . (برهان ). || (اصطلاح فلسفه ) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه . (برهان ). فرقه ٔ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود. || مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء). || گیتی و جهان و عالم . (ناظم الاطباء). آفرینش . عالم مخلوقات :
نگه دارنده ٔ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی .
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از توتوانا شده .
قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی . (گلستان ). || (اصطلاح صوفیانه ) بقا. بقأباﷲ :
چو هستی است مقصددر او نیست گردم
که از خود در آن قاصدا میگریزم .
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی .
از اوی است پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان .
به هستی ّ یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند.
اگر خویشتن را شناسی درست
به هستیش هستو شوی از نخست .
به هستی ّ یزدان سراسر گواست
گوایان خاموش ، گوینده راست .
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نَبْوَد علت انشا.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی .
کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند
دلی چو چشمه ٔ میم و قدی چو حلقه ٔ نون .
نگهدارنده ٔ بالا و پستی
گوا برهستی او جمله هستی .
اندر ایشان تاخته هستی ّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو.
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند.
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی .
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری .
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی .
ترکیب ها:
- هستی آزاد . هستی بخش . هستی جاودانه . هستی دوروزه . هستی صِرف . هستی فروش . هستی ناکس . رجوع به این مدخل ها شود.
|| مال . دارایی . ثروت . غنا. تمول . (یادداشتهای مؤلف ) :
گر هستیم نه هست ، چه باک است ، گو مباش
چون حاجتیم نیست به هستی ، توانگرم .
زآنکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر، شرم از دل می برد.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی بهتر است .
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
|| خودبینی و خودپسندی و انانیت . (برهان ). || (اصطلاح فلسفه ) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه . (برهان ). فرقه ٔ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود. || مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء). || گیتی و جهان و عالم . (ناظم الاطباء). آفرینش . عالم مخلوقات :
نگه دارنده ٔ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی .
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از توتوانا شده .
قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی . (گلستان ). || (اصطلاح صوفیانه ) بقا. بقأباﷲ :
چو هستی است مقصددر او نیست گردم
که از خود در آن قاصدا میگریزم .