نی
لغتنامه دهخدا
نی . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) قصب . (آنندراج ) (منتهی الارب ). گیاهی آبی و دارای ساقه ٔ میان کاواک و راست . (ناظم الاطباء). گیاهی که ساقه ٔ آن دراز و میان تهی و به ضخامت انگشتی یا بیش از آن است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و رنگ آن غالباً زرد است :
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی .
بیامد دو رخساره همرنگ نی
چو شب تیره گشت اندرآمد به ری .
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت .
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست کمر.
طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی .
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی .
گفته مدحت به لفظ شکربار
بسته چون نی به خدمت تو میان .
شبانی بیابانی آمد ز راه
جان میان دربست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکّرفشان آمد پدید.
نی همه یک نام دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا.
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست .
من نی خشکم وگرچه طعمه ٔ آتش نی است
طعمه ٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند.
نئی دید بررسته از قعر چاه .
نی منگر کز چه گیا می رسد
در شکرش بین که کجا می رسد.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
وهم و حس و جمله ادراکات ما
همچو نی دان مرکب کودک هلا.
تو فسرده درخور این دم نیی
با شکر مقرون نیی گرچه نیی .
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکرنخوری .
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی .
نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر
نه ازهر نی بود شکر نه در هر خار باشد من .
|| هر لوله مانندی که میان کاواک باشد.(ناظم الاطباء). || مزمار. نای . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آلتی که نائی و نی زن با آن نوازد. رجوع به نای شود :
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید مها روز.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
نشستند با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی .
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آید.
دگر شبها که بختش یار بودی
به بانگ نای و نی بیدار بودی .
گر نبودی ناله ٔ نی را اثر
نی جهان را پر نکردی از شکر.
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی .
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
شب از مطرب که شب خوش باد وی را
شنیدم ناله ٔ جانسوز نی را.
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی .
|| نیزار.نیستان :
بگشت آنهمه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی .
|| حلقوم . رجوع به نای شود. || قلم . کلک . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نی قلم و نی کلک در ترکیبات ذیل همین لغت شود. || نیشکر. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول شود. || در پیمایش مزارع ده یک چارک جریب است . (یادداشت مؤلف ) : زیرا که زمین های آن در کوهها و رودخانه ها و دامان کوههاست و نی و ذراع بر آن واقع نمی شوند. (تاریخ قم ص 185). بعد از آن در اصطلاح ذراغ و تقویم و تسعیرو تنزیل بحسب هر زمان و وقتی و وضع و بنهادن آنچه واجب بود و وضع کردن آن و یکسان کردن نی . (تاریخ قم ص 187).
- نی بوریا ؛ نئی که از آن بوریا بافند :
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری .
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا.
- نی زرگری ؛ بوری .منفاخ . (زمخشری ) (یادداشت مؤلف ).
- نی شکر ؛ نیشکر. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشکر شود.
- نی قلم ؛ قلم نئی . نی که نوک آن تراشند و از آن قلم سازند:
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی .
- نی قلیان ؛ نی از چوب تراشیده که به میانه پیوندند. (یادداشت مؤلف ). آن جزء از غلیان که یک سر آن را به میانه و یا به خود غلیان نصب کرده و سر دیگر آن را در دهان گذاشته و می کشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نی پیچ شود.
- نی قند ؛ نی شکر :
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی .
- نی کلک ؛ نی قلم . کلک .
- نی نیزه ؛ نی که از آن نیزه کنند :
نی نیزه در حلقه ٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صدهزار.
- نی نهاوندی ؛ گیاهی و دوایی سیاه رنگ و تلخ . (ناظم الاطباء). چرانه .قصب الذریره . قصب بوا. شیراتیا. ریخه . چراتیه . شیراستا. چرائیتا. (فرهنگ فارسی معین ).
- نی هفت بند ؛ کاملترین نی را [ : مزمار،نای ] در ایران نی هفت بند گویند. (سرگذشت موسیقی ایران ) (فرهنگ فارسی معین ).
- نی هندی ؛ خیزران . (ناظم الاطباء).
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی .
بیامد دو رخساره همرنگ نی
چو شب تیره گشت اندرآمد به ری .
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت .
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست کمر.
طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی .
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی .
گفته مدحت به لفظ شکربار
بسته چون نی به خدمت تو میان .
شبانی بیابانی آمد ز راه
جان میان دربست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکّرفشان آمد پدید.
نی همه یک نام دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا.
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست .
من نی خشکم وگرچه طعمه ٔ آتش نی است
طعمه ٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند.
نئی دید بررسته از قعر چاه .
نی منگر کز چه گیا می رسد
در شکرش بین که کجا می رسد.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
وهم و حس و جمله ادراکات ما
همچو نی دان مرکب کودک هلا.
تو فسرده درخور این دم نیی
با شکر مقرون نیی گرچه نیی .
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکرنخوری .
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی .
نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر
نه ازهر نی بود شکر نه در هر خار باشد من .
|| هر لوله مانندی که میان کاواک باشد.(ناظم الاطباء). || مزمار. نای . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آلتی که نائی و نی زن با آن نوازد. رجوع به نای شود :
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید مها روز.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
نشستند با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی .
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آید.
دگر شبها که بختش یار بودی
به بانگ نای و نی بیدار بودی .
گر نبودی ناله ٔ نی را اثر
نی جهان را پر نکردی از شکر.
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی .
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
شب از مطرب که شب خوش باد وی را
شنیدم ناله ٔ جانسوز نی را.
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی .
|| نیزار.نیستان :
بگشت آنهمه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی .
|| حلقوم . رجوع به نای شود. || قلم . کلک . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نی قلم و نی کلک در ترکیبات ذیل همین لغت شود. || نیشکر. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول شود. || در پیمایش مزارع ده یک چارک جریب است . (یادداشت مؤلف ) : زیرا که زمین های آن در کوهها و رودخانه ها و دامان کوههاست و نی و ذراع بر آن واقع نمی شوند. (تاریخ قم ص 185). بعد از آن در اصطلاح ذراغ و تقویم و تسعیرو تنزیل بحسب هر زمان و وقتی و وضع و بنهادن آنچه واجب بود و وضع کردن آن و یکسان کردن نی . (تاریخ قم ص 187).
- نی بوریا ؛ نئی که از آن بوریا بافند :
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری .
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا.
- نی زرگری ؛ بوری .منفاخ . (زمخشری ) (یادداشت مؤلف ).
- نی شکر ؛ نیشکر. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشکر شود.
- نی قلم ؛ قلم نئی . نی که نوک آن تراشند و از آن قلم سازند:
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی .
- نی قلیان ؛ نی از چوب تراشیده که به میانه پیوندند. (یادداشت مؤلف ). آن جزء از غلیان که یک سر آن را به میانه و یا به خود غلیان نصب کرده و سر دیگر آن را در دهان گذاشته و می کشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نی پیچ شود.
- نی قند ؛ نی شکر :
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی .
- نی کلک ؛ نی قلم . کلک .
- نی نیزه ؛ نی که از آن نیزه کنند :
نی نیزه در حلقه ٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صدهزار.
- نی نهاوندی ؛ گیاهی و دوایی سیاه رنگ و تلخ . (ناظم الاطباء). چرانه .قصب الذریره . قصب بوا. شیراتیا. ریخه . چراتیه . شیراستا. چرائیتا. (فرهنگ فارسی معین ).
- نی هفت بند ؛ کاملترین نی را [ : مزمار،نای ] در ایران نی هفت بند گویند. (سرگذشت موسیقی ایران ) (فرهنگ فارسی معین ).
- نی هندی ؛ خیزران . (ناظم الاطباء).