نیکویی
لغتنامه دهخدا
نیکویی . (حامص ) نیکوی . خیر. خوبی . مقابل شر و بدی :
به شه گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی .
نگیرد ترا دست جز نیکوی
که از مرد دانا سخن بشنوی .
چنین گفت کایدر همه نیکوی است
بر این نیکویی ها نباید گریست .
|| صلاح . فلاح . کار خوب و پسندیده :
که اوی است بر نیکوی رهنمای
از اوی است گردون گردان به جای .
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکوی رهنمای .
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکوی رهنمای .
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند.
|| نصیب . حظ :
شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
|| مهربانی . ملاطفت . شفقت . (ناظم الاطباء). لطف . خیرخواهی :
همه نیوشه ٔ خواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام .
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر بر نهم افسرش .
جوانمردی از کارها پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن .
|| خوش خلقی . نرمی :
چو بنمود شاه از سر نیکویی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی .
|| احسان . انعام . دهش . (ناظم الاطباء). منة. خیر. معروف . (از منتهی الارب ). مبرة. (دستورالاخوان ). برّ. مبرت . (تاج المصادر بیهقی ). نکوکاری . کار خوب . کار خیر : بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هر آنکس که بر نیکویی در جهان
توانا بود آشکار و نهان .
تو پاداش این نیکویی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی .
که او راست بر نیکویی دسترس
به نیرو نیازش نیاید به کس .
به نیکوئی بکن مر خصم را شاد
که زآن اندیشه ٔ بد ناورد یاد.
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی .
هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی . (نوروزنامه ). بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 32). یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست . (کلیله و دمنه ).
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد.
از بدان نیکوی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی .
نیکویی بر دهد به نیکوکار
بازگردد بدی به بدکردار.
|| موهبت . عطیه . نعمت . نیز رجوع به نیکویی دادن شود :
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوییها سر است .
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت .
همه نیکوییهای گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست .
اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند. (تاریخ بیهقی ).
|| ذکر خیر. (یادداشت مؤلف ) :
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی .
امیر گفت ... من از وی خشنودم ... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی . (تاریخ بیهقی ).
به همه جای نیکویی شنود
هرکه از تو به جستجوی رود.
|| زیبائی . لطافت . ظرافت . (ناظم الاطباء). جمال . حسن . خوبی . خوب روئی . زیب . (یادداشت مؤلف ) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی ... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن .
نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب ... و نیکویی به همه زبانها ستوده است . (نوروزنامه ). خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد. (مجمل التواریخ ).
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است .
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی .
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
|| خوبی . ستودگی . حسن :
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم .
|| شایستگی : صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی . (تاریخ بیهقی ). || مبارکی : به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی . (تاریخ بیهقی ). || حسن : به برکت خداوند و نیکویی توفیقش . (تاریخ بیهقی ص 313).
- نیکویی خواستن ؛ خیرخواهی :
ترا خواستم از جهان نیکویی
بزرگی و پیروزی و خسروی .
چرا من به تو دل بیاراستم
ز گیتی ترا نیکویی خواستم .
- نیکویی دادن ؛ انعام دادن . افضال کردن :
سوی شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکویی دادشان .
- نیکویی فرمودن ؛ نیکویی کردن . رجوع به سطور بعد شود : برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود. (تاریخ بیهقی ). تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 90).
- نیکویی کردن ؛ افضال . احسان .انعام . (از تاج المصادر بیهقی ). خوبی کردن . لطف و مهربانی نمودن . کار خیر کردن :
دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی .
آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید. (تاریخ بیهقی ص 239). بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان . (قصص الانبیاء ص 136).
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است .
به جای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ار کنی نیکویی با کسی ...
نیکویی کن که مردم نیک اندیش
از دولت و بختش همه نیک آید پیش .
پریشان از جفا می گفت هردم
که بد کردم که نیکویی نکردم .
هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند. (گلستان ).
- نیکویی گفتن ؛ تعریف و تحسین کردن . تمجید کردن . ذکرخیر کردن . به نیکی نام بردن : خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت . (تاریخ بیهقی ص 352). خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه . (تاریخ بیهقی ص 155). بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی ).
وآنکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می جویش .
- نیکویی نمودن ؛ اکرام و احترام کردن :
پیاده شد از اسب بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویی ها نمود.
به شه گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی .
نگیرد ترا دست جز نیکوی
که از مرد دانا سخن بشنوی .
چنین گفت کایدر همه نیکوی است
بر این نیکویی ها نباید گریست .
|| صلاح . فلاح . کار خوب و پسندیده :
که اوی است بر نیکوی رهنمای
از اوی است گردون گردان به جای .
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکوی رهنمای .
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکوی رهنمای .
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند.
|| نصیب . حظ :
شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
|| مهربانی . ملاطفت . شفقت . (ناظم الاطباء). لطف . خیرخواهی :
همه نیوشه ٔ خواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام .
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر بر نهم افسرش .
جوانمردی از کارها پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن .
|| خوش خلقی . نرمی :
چو بنمود شاه از سر نیکویی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی .
|| احسان . انعام . دهش . (ناظم الاطباء). منة. خیر. معروف . (از منتهی الارب ). مبرة. (دستورالاخوان ). برّ. مبرت . (تاج المصادر بیهقی ). نکوکاری . کار خوب . کار خیر : بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هر آنکس که بر نیکویی در جهان
توانا بود آشکار و نهان .
تو پاداش این نیکویی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی .
که او راست بر نیکویی دسترس
به نیرو نیازش نیاید به کس .
به نیکوئی بکن مر خصم را شاد
که زآن اندیشه ٔ بد ناورد یاد.
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی .
هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی . (نوروزنامه ). بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 32). یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست . (کلیله و دمنه ).
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد.
از بدان نیکوی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی .
نیکویی بر دهد به نیکوکار
بازگردد بدی به بدکردار.
|| موهبت . عطیه . نعمت . نیز رجوع به نیکویی دادن شود :
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوییها سر است .
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت .
همه نیکوییهای گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست .
اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند. (تاریخ بیهقی ).
|| ذکر خیر. (یادداشت مؤلف ) :
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی .
امیر گفت ... من از وی خشنودم ... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی . (تاریخ بیهقی ).
به همه جای نیکویی شنود
هرکه از تو به جستجوی رود.
|| زیبائی . لطافت . ظرافت . (ناظم الاطباء). جمال . حسن . خوبی . خوب روئی . زیب . (یادداشت مؤلف ) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی ... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن .
نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب ... و نیکویی به همه زبانها ستوده است . (نوروزنامه ). خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد. (مجمل التواریخ ).
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است .
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی .
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
|| خوبی . ستودگی . حسن :
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم .
|| شایستگی : صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی . (تاریخ بیهقی ). || مبارکی : به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی . (تاریخ بیهقی ). || حسن : به برکت خداوند و نیکویی توفیقش . (تاریخ بیهقی ص 313).
- نیکویی خواستن ؛ خیرخواهی :
ترا خواستم از جهان نیکویی
بزرگی و پیروزی و خسروی .
چرا من به تو دل بیاراستم
ز گیتی ترا نیکویی خواستم .
- نیکویی دادن ؛ انعام دادن . افضال کردن :
سوی شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکویی دادشان .
- نیکویی فرمودن ؛ نیکویی کردن . رجوع به سطور بعد شود : برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود. (تاریخ بیهقی ). تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 90).
- نیکویی کردن ؛ افضال . احسان .انعام . (از تاج المصادر بیهقی ). خوبی کردن . لطف و مهربانی نمودن . کار خیر کردن :
دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی .
آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید. (تاریخ بیهقی ص 239). بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان . (قصص الانبیاء ص 136).
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است .
به جای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ار کنی نیکویی با کسی ...
نیکویی کن که مردم نیک اندیش
از دولت و بختش همه نیک آید پیش .
پریشان از جفا می گفت هردم
که بد کردم که نیکویی نکردم .
هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند. (گلستان ).
- نیکویی گفتن ؛ تعریف و تحسین کردن . تمجید کردن . ذکرخیر کردن . به نیکی نام بردن : خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت . (تاریخ بیهقی ص 352). خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه . (تاریخ بیهقی ص 155). بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی ).
وآنکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می جویش .
- نیکویی نمودن ؛ اکرام و احترام کردن :
پیاده شد از اسب بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویی ها نمود.