نیک
لغتنامه دهخدا
نیک . (ص ) خوب . (انجمن آرا) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). خوش . (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج ). هژیر. (فرهنگ فارسی معین ). نیکو. (آنندراج ). جیّد. نغز.حسن . (یادداشت مؤلف ). مطلوب . پسندیده :
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه .
از او دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک .
همانا که در دهر گفتار نیک
نگردد تبه تا جهان است ویک .
امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. (تاریخ بیهقی ص 371).
دارد از خوی نیک خویش ندیم .
علم به کردار نیک جمال گیرد. (کلیله و دمنه ). زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست . (کلیله و دمنه ).
گریار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک .
بخت نیک آرزورسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است .
نام نیکش رانهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد این بنیاد من .
به نام نیک نیزم می بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی .
|| صالح . (یادداشت مؤلف ). شخص نیکوکردار. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین ) برّ. نیک خو. نیک روش . نیکان . پاکان . اخیار. ابرار. صلحاء :
بدو گفت پیران که ای نیک زن
شدستم سرافراز بر انجمن .
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کئی بر بوی شادکام .
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست .
از علم زاید وز خرد قول راست
چون مردنیک نیک بود مسکنش .
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال .
نیک است و بد است مردم گیتی
بد را بگذار و نیک را بگزین .
گر تو نیکی مرا چه فایده زآن
ور بدم من ترا از آن چه زیان .
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری .
بدشان بهتر از همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
هست تنهائی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آن کس که گوی نیکی برد.
بد و نیک را بذل کن سیم و زر.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت .
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است .
- نیکان ؛ مجازاً، عباد. (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
رسیدند بر تازیانی نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود...
به کردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم .
|| شایسته . کامل :
سواری شود نیک و پیروزرزم
سر انجمن ها به رزم و به بزم .
|| سعد. سعید. مسعود. (یادداشت مؤلف ) : هر دو را به فال نیک گرفت . (سلجوقنامه ) (فرهنگ فارسی معین ).
- اختر نیک ؛ ستاره ٔ سعد. طالع موافق :
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اخترنیک زور.
دودیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر.
بدین رزمگه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت .
|| زیبا. (ناظم الاطباء). نیکورخ . نیک منظر.
- نیکان ؛ خوبان . زیبارخان :
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
|| مفید. نافع. سودمند :
گرایدون که بپذیری این نیک پند
ز ترکان به جانت نیاید گزند.
در همه ٔ پارس از آن سنگ هیچ جای نیست ... و جراحت را نیک باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126). || عجب . شگفت . (یادداشت مؤلف ) :
وآنجا که من نباشم گوئی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کارشرمساری .
|| مناسب . سزاوار :
نیک است هر آن بد که به بیداد گراید.
|| فبها. چه بهتر. نیک است : سیف از آنجا روی به در کسری نهاد و می گفت اگر از وی سپاه بازیابم نیک وگرنه بر سر گور پدر بنشینم تا هم آنجا بمیرم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اگر بر این سخن خویش وفا کنم و شما سیرت من بپسندید نیک و اگرنه از ملک بیرون آیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || (اِ) خوبی . نیکی . (فرهنگ فارسی معین ). خیر. مقابل شر. نیکویی . مقابل بدی :
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک .
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
که زین سه رسد نیک و بد بی گمان .
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کردن و بد نیک آسان .
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین .
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی .
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست .
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
نیک با بد بود ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار.
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم .
نیک و بد ناشنوده کی ماند.
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن .
نیک از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان ترا بدی ناید.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
وآن بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی .
نیک ار کنی به جای تو نیکی کنند و باز
ار بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.
|| خوشی . مقابل ناخوشی : نیک و بد؛ خوشی و ناخوشی .رفاه و سختی :
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
جهان را سپردم به نیک و به بد
نماندم که روزی به من بد رسد.
بد و نیک بر ما همی بگذرد.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم .
نیک است از آنکه نیک و بدش برگذشتن است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش .
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم .
|| حسن . خوبی . مقابل عیب و زشتی :
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
که هست او یکی خادم نیک خواه .
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین .
بد اونیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم .
بد و نیک است بی خلاف ولی
مرد خالی نباشد از بد و نیک .
|| (ق ) تمام . کامل . (فرهنگ فارسی معین ) : زمانی نیک اندیشید پس گفت اسحاق راست می گوید. (تاریخ بیهقی ص 487). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ).
ساعتی نیک در تفکر بود
سر برآورد و تربیت فرمود.
|| بسیار. (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا). بسی . بسیار. فراوان . بی نهایت . (ناظم الاطباء). سخت . بلیغ. عظیم . زیاد. (یادداشت مؤلف ) :
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کرد و بد نیک آسان .
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست .
خوارزمشاه میمنه ٔ خود را سوی میسره ٔ ایشان فرستاد نیک ثبات کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی ص 617). بستد و نیک از جای بشد. (تاریخ بیهقی ص 323). بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند. (منتخب قابوسنامه ص 2). باکالیجار ازین معنی نیک اندیشناک شد و دانست که سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 119). عرب از کینه ای که در دل داشتند نیک کوشیدند تا شاپور را هزیمت کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود.
سخت به دردم ز دل سخت گرم
نیک به رنجم ز دم نیک سرد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند. (نوروزنامه ).
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببوئی دور باشد پایه ٔ سوسن ز سیر.
ظلم از هر که هست نیک بد است .
ای نفس به رسته ٔ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک ارزان است .
این بدعهدی از سیرت مخدوم اگر خاص ما نیست نیک عجب می شمارم . (نفثة المصدور).
نیک بدرائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
ای عراق اﷲ جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک اﷲ سخت مشتاقم به تو.
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است .
گرسنگی بر وی نیک غالب آمده بود. (سندبادنامه ص 335).
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل .
قرص ماه از قرص نان دور است نیک .
نیک سهل است زنده بی جان کرد
مرده را لیک زنده نتوان کرد.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت .
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است .
گرچه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد چونکه خود کردم .
ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه ٔ صوفی وشم قلندر کن .
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت .
علم درّی است نیک باقیمت
جهل دردی است سخت بی درمان .
|| به دقت . (یادداشت مؤلف ). درست . چنانکه باید. عمیقاً :
ببین نیک تا دوست دار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست .
رأی دانا سر سخن ساری است
نیک بشنو که این سخن باری است .
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک . (تاریخ بیهقی ص 651). پس ابراهیم پسران را گفت نیک نگاه کنید. (تاریخ سیستان ).
نیک بنگر تا چگونه کردگار
بر من از من سخت بندی برفکند.
ای پسر دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست
نیک بنگر گرچه نادان بر تو غوغا می کند.
برتو این خوردن و این خفتن و این رفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست .
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بدگهر کس است برفت .
دهانش ارچه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست .
|| خوب . درست . به هنجار :
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان .
این مطرب ما نیک نمی داند زد
ز اینجاش برون برید و نیکش بزنید.
|| کاملاً. کلاً. دقیقاً :
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم .
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی .
لعل است یا لبانت قند است یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
- نیک آمد ؛ خوب است ! خوب ! بسیار خوب ! (یادداشت مؤلف ) : قاضی گفت نیک آمد و خوب می گوئید. (تاریخ بیهقی ص 41). امیر گفت نیک آمد فردا باید که از شغل ها فارغ شده باشد. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت . (تاریخ بیهقی ).
- نیک آمدن ؛ شایسته بودن . مناسب داشتن . پسندیده افتادن . مناسب افتادن :
نام محمود نه نیک آید بافعل ذمیم .
نیک آمده ست زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
- || خوب و مطلوب شدن . موافق طبع واقع شدن :
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال .
- || خیر و فلاح نصیب افتادن :
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک ، نیک آید فراپیش .
- || خوب اثر کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مؤثر افتادن . سودمند و نافع گشتن : اگر زاگ سپید با روغن گل مرهم کنی نیک آید. (هدایةالمتعلمین ص 216 از فرهنگ فارسی معین ).
- نیک آوردن ؛ خوب کردن . به جا کردن : نیک آوردی که نیامدی و به شراب به خواجه مساعدت کردی . (تاریخ بیهقی ص 161).
- نیک خواستن ؛ نصح . (دهار). نصیحت و صلاح اندیشی کردن .
- || خیر و صلاح خواستن .نیک کسی خواستن . نیکخواه او بودن :
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
- نیک داشتن ؛ نیکو تعهد و نگهداری کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || گرامی داشتن . عزیز داشتن .
- نیک داشتن کسی را ؛ با او نیکی کردن . با او خوش رفتاری و محبت کردن :
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که خوبان خود عزیز و نیک روزند.
- نیک دیدن ؛ خیر دیدن . بهره بردن :
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
- نیک رفتن ؛ نکوکاری کردن . نیکی کردن :
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
- نیک شدن ؛ جودت . (تاج المصادر بیهقی ). صلاح . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خوب گشتن . اصلاح . (پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین ). به صلاح آمدن .
- || بهبود یافتن . خوب شدن .
- نیک کردن ؛ خوبی کردن . نیکوئی کردن . احسان :
به نیکی باشم و هرگز نباشم
به جز بر نیک ناکردن پشیمان .
مکن به جای بدان نیک ازآنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جز به جای او بنهی .
تو خواهی نیک و خواهی بد کن امروز ای پسر کاینجا
عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد.
- || به صلاح آوردن . اصلاح کردن . درست کردن :
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
- نیک گردیدن ؛ نیک شدن . خوب و استوار گشتن :
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
- نیک گفتن ؛ تحسین کردن . تعریف کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه .
از او دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک .
همانا که در دهر گفتار نیک
نگردد تبه تا جهان است ویک .
امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. (تاریخ بیهقی ص 371).
دارد از خوی نیک خویش ندیم .
علم به کردار نیک جمال گیرد. (کلیله و دمنه ). زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست . (کلیله و دمنه ).
گریار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک .
بخت نیک آرزورسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است .
نام نیکش رانهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد این بنیاد من .
به نام نیک نیزم می بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی .
|| صالح . (یادداشت مؤلف ). شخص نیکوکردار. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین ) برّ. نیک خو. نیک روش . نیکان . پاکان . اخیار. ابرار. صلحاء :
بدو گفت پیران که ای نیک زن
شدستم سرافراز بر انجمن .
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کئی بر بوی شادکام .
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست .
از علم زاید وز خرد قول راست
چون مردنیک نیک بود مسکنش .
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال .
نیک است و بد است مردم گیتی
بد را بگذار و نیک را بگزین .
گر تو نیکی مرا چه فایده زآن
ور بدم من ترا از آن چه زیان .
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری .
بدشان بهتر از همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
هست تنهائی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آن کس که گوی نیکی برد.
بد و نیک را بذل کن سیم و زر.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت .
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است .
- نیکان ؛ مجازاً، عباد. (یادداشت مؤلف ). نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
رسیدند بر تازیانی نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود...
به کردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم .
|| شایسته . کامل :
سواری شود نیک و پیروزرزم
سر انجمن ها به رزم و به بزم .
|| سعد. سعید. مسعود. (یادداشت مؤلف ) : هر دو را به فال نیک گرفت . (سلجوقنامه ) (فرهنگ فارسی معین ).
- اختر نیک ؛ ستاره ٔ سعد. طالع موافق :
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اخترنیک زور.
دودیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر.
بدین رزمگه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت .
|| زیبا. (ناظم الاطباء). نیکورخ . نیک منظر.
- نیکان ؛ خوبان . زیبارخان :
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
|| مفید. نافع. سودمند :
گرایدون که بپذیری این نیک پند
ز ترکان به جانت نیاید گزند.
در همه ٔ پارس از آن سنگ هیچ جای نیست ... و جراحت را نیک باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126). || عجب . شگفت . (یادداشت مؤلف ) :
وآنجا که من نباشم گوئی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کارشرمساری .
|| مناسب . سزاوار :
نیک است هر آن بد که به بیداد گراید.
|| فبها. چه بهتر. نیک است : سیف از آنجا روی به در کسری نهاد و می گفت اگر از وی سپاه بازیابم نیک وگرنه بر سر گور پدر بنشینم تا هم آنجا بمیرم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اگر بر این سخن خویش وفا کنم و شما سیرت من بپسندید نیک و اگرنه از ملک بیرون آیم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || (اِ) خوبی . نیکی . (فرهنگ فارسی معین ). خیر. مقابل شر. نیکویی . مقابل بدی :
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک .
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
که زین سه رسد نیک و بد بی گمان .
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کردن و بد نیک آسان .
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین .
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی .
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست .
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
نیک با بد بود ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار.
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم .
نیک و بد ناشنوده کی ماند.
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن .
نیک از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان ترا بدی ناید.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
وآن بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی .
نیک ار کنی به جای تو نیکی کنند و باز
ار بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.
|| خوشی . مقابل ناخوشی : نیک و بد؛ خوشی و ناخوشی .رفاه و سختی :
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
جهان را سپردم به نیک و به بد
نماندم که روزی به من بد رسد.
بد و نیک بر ما همی بگذرد.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم .
نیک است از آنکه نیک و بدش برگذشتن است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش .
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم .
|| حسن . خوبی . مقابل عیب و زشتی :
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
که هست او یکی خادم نیک خواه .
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین .
بد اونیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم .
بد و نیک است بی خلاف ولی
مرد خالی نباشد از بد و نیک .
|| (ق ) تمام . کامل . (فرهنگ فارسی معین ) : زمانی نیک اندیشید پس گفت اسحاق راست می گوید. (تاریخ بیهقی ص 487). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ).
ساعتی نیک در تفکر بود
سر برآورد و تربیت فرمود.
|| بسیار. (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا). بسی . بسیار. فراوان . بی نهایت . (ناظم الاطباء). سخت . بلیغ. عظیم . زیاد. (یادداشت مؤلف ) :
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کرد و بد نیک آسان .
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست .
خوارزمشاه میمنه ٔ خود را سوی میسره ٔ ایشان فرستاد نیک ثبات کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی ص 617). بستد و نیک از جای بشد. (تاریخ بیهقی ص 323). بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند. (منتخب قابوسنامه ص 2). باکالیجار ازین معنی نیک اندیشناک شد و دانست که سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 119). عرب از کینه ای که در دل داشتند نیک کوشیدند تا شاپور را هزیمت کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود.
سخت به دردم ز دل سخت گرم
نیک به رنجم ز دم نیک سرد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند. (نوروزنامه ).
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببوئی دور باشد پایه ٔ سوسن ز سیر.
ظلم از هر که هست نیک بد است .
ای نفس به رسته ٔ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک ارزان است .
این بدعهدی از سیرت مخدوم اگر خاص ما نیست نیک عجب می شمارم . (نفثة المصدور).
نیک بدرائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
ای عراق اﷲ جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک اﷲ سخت مشتاقم به تو.
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است .
گرسنگی بر وی نیک غالب آمده بود. (سندبادنامه ص 335).
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل .
قرص ماه از قرص نان دور است نیک .
نیک سهل است زنده بی جان کرد
مرده را لیک زنده نتوان کرد.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت .
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است .
گرچه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد چونکه خود کردم .
ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه ٔ صوفی وشم قلندر کن .
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت .
علم درّی است نیک باقیمت
جهل دردی است سخت بی درمان .
|| به دقت . (یادداشت مؤلف ). درست . چنانکه باید. عمیقاً :
ببین نیک تا دوست دار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست .
رأی دانا سر سخن ساری است
نیک بشنو که این سخن باری است .
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک . (تاریخ بیهقی ص 651). پس ابراهیم پسران را گفت نیک نگاه کنید. (تاریخ سیستان ).
نیک بنگر تا چگونه کردگار
بر من از من سخت بندی برفکند.
ای پسر دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست
نیک بنگر گرچه نادان بر تو غوغا می کند.
برتو این خوردن و این خفتن و این رفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست .
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بدگهر کس است برفت .
دهانش ارچه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست .
|| خوب . درست . به هنجار :
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان .
این مطرب ما نیک نمی داند زد
ز اینجاش برون برید و نیکش بزنید.
|| کاملاً. کلاً. دقیقاً :
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم .
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی .
لعل است یا لبانت قند است یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
- نیک آمد ؛ خوب است ! خوب ! بسیار خوب ! (یادداشت مؤلف ) : قاضی گفت نیک آمد و خوب می گوئید. (تاریخ بیهقی ص 41). امیر گفت نیک آمد فردا باید که از شغل ها فارغ شده باشد. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت . (تاریخ بیهقی ).
- نیک آمدن ؛ شایسته بودن . مناسب داشتن . پسندیده افتادن . مناسب افتادن :
نام محمود نه نیک آید بافعل ذمیم .
نیک آمده ست زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
- || خوب و مطلوب شدن . موافق طبع واقع شدن :
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال .
- || خیر و فلاح نصیب افتادن :
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک ، نیک آید فراپیش .
- || خوب اثر کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مؤثر افتادن . سودمند و نافع گشتن : اگر زاگ سپید با روغن گل مرهم کنی نیک آید. (هدایةالمتعلمین ص 216 از فرهنگ فارسی معین ).
- نیک آوردن ؛ خوب کردن . به جا کردن : نیک آوردی که نیامدی و به شراب به خواجه مساعدت کردی . (تاریخ بیهقی ص 161).
- نیک خواستن ؛ نصح . (دهار). نصیحت و صلاح اندیشی کردن .
- || خیر و صلاح خواستن .نیک کسی خواستن . نیکخواه او بودن :
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
- نیک داشتن ؛ نیکو تعهد و نگهداری کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || گرامی داشتن . عزیز داشتن .
- نیک داشتن کسی را ؛ با او نیکی کردن . با او خوش رفتاری و محبت کردن :
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که خوبان خود عزیز و نیک روزند.
- نیک دیدن ؛ خیر دیدن . بهره بردن :
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
- نیک رفتن ؛ نکوکاری کردن . نیکی کردن :
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
- نیک شدن ؛ جودت . (تاج المصادر بیهقی ). صلاح . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خوب گشتن . اصلاح . (پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین ). به صلاح آمدن .
- || بهبود یافتن . خوب شدن .
- نیک کردن ؛ خوبی کردن . نیکوئی کردن . احسان :
به نیکی باشم و هرگز نباشم
به جز بر نیک ناکردن پشیمان .
مکن به جای بدان نیک ازآنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جز به جای او بنهی .
تو خواهی نیک و خواهی بد کن امروز ای پسر کاینجا
عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد.
- || به صلاح آوردن . اصلاح کردن . درست کردن :
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
- نیک گردیدن ؛ نیک شدن . خوب و استوار گشتن :
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
- نیک گفتن ؛ تحسین کردن . تعریف کردن . (فرهنگ فارسی معین ).