نیایش کنان
لغتنامه دهخدا
نیایش کنان . [ ی ِ ک ُ ] (ق مرکب ) در حال نیایش کردن . دعاکنان . در حال تقدیس و تعظیم و نماز بردن :
نیایش کنان پیش پیل ژیان
بباید شدن تنگ بسته میان .
بیامد نیایش کنان پیش رای
که تا هند باشد تو باشی به جای .
نیایش کنان پیش آتش بگشت
بنالید از هیربد برگذشت .
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
نیایش کنان هر دو لشکر به راز
که ای کاشکی بود امشب دراز.
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه .
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند.
نیایش کنان پیش پیل ژیان
بباید شدن تنگ بسته میان .
بیامد نیایش کنان پیش رای
که تا هند باشد تو باشی به جای .
نیایش کنان پیش آتش بگشت
بنالید از هیربد برگذشت .
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست .
نیایش کنان هر دو لشکر به راز
که ای کاشکی بود امشب دراز.
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه .
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند.