نوش
لغتنامه دهخدا
نوش . (اِمص ) نوشیدن . (رشیدی ) (اوبهی ) (برهان قاطع) (جهانگیری )(آنندراج ) (انجمن آرا). آشامیدن . (برهان قاطع) (جهانگیری ). عمل نوشیدن . (فرهنگ فارسی معین ). اسم از نوشیدن است . (یادداشت مؤلف ). نوشیدن مطلقاً و نوشیدن می و باده نوشی :
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش .
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله ٔ چنگ و نوش .
چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت .
|| (اِ) عسل . (اوبهی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ).انگبین . (ناظم الاطباء) :
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون .
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر.
به طعم نوش گشته چشمه ٔ آب
به رنگ دیده ٔ آهوی دشتی .
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ .
همی پرورانَدْت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش .
لَبْت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی .
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش .
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی .
تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم .
به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است .
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بُدَش چشمه ٔ نوش را.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است .
زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور.
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندرنور نار است .
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است .
گر زهر دهد تو را خردمند بنوش
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.
شتربه گفت طعم نوش چشیده ام ، هنگام زخم نیش است . (کلیله و دمنه ).
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .
ز انعامش دهان نحل پرنوش
زجودش کرم پیله پرنیان پوش .
از سخن های عذب شکّرطعم
در دهان زمانه نوش منم .
به بوسه مُهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی ازبهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن .
به چشم آهوان آن چشمه ٔ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش .
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته باد بر دوش .
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل ِ تناور کند ز دانه ٔ خرما.
احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست .
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
|| شهد.(برهان قاطع) (غیاث اللغات ). هر چیز شیرین را گویند . (از رشیدی ) (انجمن آرا). شیرینی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تریاک . پادزهر. (رشیدی ) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از جهانگیری ). تریاق . (غیاث اللغات ). پازهر. (صحاح الفرس ). نوشدارو.آنکه زهر را باطل کند. (ناظم الاطباء). مقابل زهر :
به جائی که زهر آگند روزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت .
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با زهر نوش است و با کینه مهر.
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکردخواجه ٔ سید عجب مدار.
گر هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان .
جهان را هرچه بینی همچنین است
به زیر نوش و مهرش زهر و کین است .
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد.
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم .
گر گلاب از گل و گل ازخار است
نوش در مهره ، مهره در مار است .
|| نوشدارو. رجوع به نوشدارو شود :
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن .
|| شراب . مشروب . نوشیدنی :
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش .
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش .
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا خموش .
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست .
|| هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
دهد نوش او را ز شیر و شکر
همیشه ورا پروراند به بر.
|| نقل و شیرینی که مزه ٔ شراب کنند. (یادداشت مؤلف ) :
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکسِتان
تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی .
|| سرو کوهی . (ناظم الاطباء). سور. سرو تبری . سرو خمره ای . سرو کش . گونه ای از سرو است . جنگل کوچکی از این نوع درخت در دره ٔ کتول در محلی موسوم به سورکش وجود دارد. (از یادداشتهای مؤلف ). و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود. || ماده ٔ شیرینی که در پای گلبرگهاست . (لغات فرهنگستان ). || در اصل به معنی حیات است . (رشیدی ) (از انجمن آرا). کنایه از حیات و زندگی .(از برهان قاطع). زندگی . (غیاث اللغات ). ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به نوشدارو شود. || کنایه از آب حیات است . (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات ). به این معنی نوشابه درست است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || ملاحت . شیرینی .(ناظم الاطباء). || انعام . بخشش . (ناظم الاطباء). || (ص ) شیرین . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی بعدی شود :
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش .
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
|| نوشین . نوشینه . چیز خوش مزه و خوشگوار. (آنندراج از بهار عجم ). لذیذ. مطبوع . خوشایند. موافق . (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی قبلی شود:
طفل بد را که گریه ٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود.
|| گوارا. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). سازگار. (برهان قاطع) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش .
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش .
|| جاوید. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به انوش و انوشه شود. || (صوت ) گوارا باد!نوش جان باد! (برهان قاطع). هنیاً. هنیئاً. هنیئاً مریئاً. گوارا! گوارای وجود! نوش جان ! نوش باد :
گر ایدون که باشَدْت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ .
به فرمانْش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش .
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش .
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند.
وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان می گفت نوش .
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش .
|| (نف مرخم ) آشامنده . نوشنده . (برهان قاطع). مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به کار است : باده نوش . دردنوش . جرعه نوش . پیاله نوش .
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش .
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله ٔ چنگ و نوش .
چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت .
|| (اِ) عسل . (اوبهی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ).انگبین . (ناظم الاطباء) :
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون .
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر.
به طعم نوش گشته چشمه ٔ آب
به رنگ دیده ٔ آهوی دشتی .
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ .
همی پرورانَدْت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش .
لَبْت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی .
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش .
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی .
تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم .
به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است .
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بُدَش چشمه ٔ نوش را.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است .
زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور.
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندرنور نار است .
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است .
گر زهر دهد تو را خردمند بنوش
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.
شتربه گفت طعم نوش چشیده ام ، هنگام زخم نیش است . (کلیله و دمنه ).
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .
ز انعامش دهان نحل پرنوش
زجودش کرم پیله پرنیان پوش .
از سخن های عذب شکّرطعم
در دهان زمانه نوش منم .
به بوسه مُهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی ازبهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن .
به چشم آهوان آن چشمه ٔ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش .
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته باد بر دوش .
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل ِ تناور کند ز دانه ٔ خرما.
احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست .
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
|| شهد.(برهان قاطع) (غیاث اللغات ). هر چیز شیرین را گویند . (از رشیدی ) (انجمن آرا). شیرینی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تریاک . پادزهر. (رشیدی ) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از جهانگیری ). تریاق . (غیاث اللغات ). پازهر. (صحاح الفرس ). نوشدارو.آنکه زهر را باطل کند. (ناظم الاطباء). مقابل زهر :
به جائی که زهر آگند روزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت .
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با زهر نوش است و با کینه مهر.
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکردخواجه ٔ سید عجب مدار.
گر هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان .
جهان را هرچه بینی همچنین است
به زیر نوش و مهرش زهر و کین است .
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد.
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم .
گر گلاب از گل و گل ازخار است
نوش در مهره ، مهره در مار است .
|| نوشدارو. رجوع به نوشدارو شود :
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن .
|| شراب . مشروب . نوشیدنی :
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش .
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش .
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا خموش .
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست .
|| هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
دهد نوش او را ز شیر و شکر
همیشه ورا پروراند به بر.
|| نقل و شیرینی که مزه ٔ شراب کنند. (یادداشت مؤلف ) :
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکسِتان
تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی .
|| سرو کوهی . (ناظم الاطباء). سور. سرو تبری . سرو خمره ای . سرو کش . گونه ای از سرو است . جنگل کوچکی از این نوع درخت در دره ٔ کتول در محلی موسوم به سورکش وجود دارد. (از یادداشتهای مؤلف ). و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود. || ماده ٔ شیرینی که در پای گلبرگهاست . (لغات فرهنگستان ). || در اصل به معنی حیات است . (رشیدی ) (از انجمن آرا). کنایه از حیات و زندگی .(از برهان قاطع). زندگی . (غیاث اللغات ). ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به نوشدارو شود. || کنایه از آب حیات است . (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات ). به این معنی نوشابه درست است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || ملاحت . شیرینی .(ناظم الاطباء). || انعام . بخشش . (ناظم الاطباء). || (ص ) شیرین . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی بعدی شود :
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش .
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
|| نوشین . نوشینه . چیز خوش مزه و خوشگوار. (آنندراج از بهار عجم ). لذیذ. مطبوع . خوشایند. موافق . (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی قبلی شود:
طفل بد را که گریه ٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود.
|| گوارا. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع). سازگار. (برهان قاطع) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش .
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش .
|| جاوید. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به انوش و انوشه شود. || (صوت ) گوارا باد!نوش جان باد! (برهان قاطع). هنیاً. هنیئاً. هنیئاً مریئاً. گوارا! گوارای وجود! نوش جان ! نوش باد :
گر ایدون که باشَدْت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ .
به فرمانْش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش .
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش .
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند.
وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان می گفت نوش .
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش .
|| (نف مرخم ) آشامنده . نوشنده . (برهان قاطع). مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به کار است : باده نوش . دردنوش . جرعه نوش . پیاله نوش .